روز چهارشنبه بیست و یکم آذر ماه مهمان داشتیم. سه مهمان عزیز و دوستداشتنی. یک عالم کودک و نوجوان هم دعوت کردهبودیم که بیایند و مهمانهای ما را ببینند. برای ما خیلی عزیز بودند. دو نفرشان از تهران آمده بودند و یک نفرشان، هماستانی خودمان بود. ـ از ملایر که یکی از شهرهای استان همدان است آمده بودـ
سالن غلغله بود. خلاصه مهمانها از راه رسیدند و کنار بچّهها نشستند. مدیر کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان به مهمانها خوشآمد گفت. آقای کرمی به بچّهها گفت:« ما این مهمانی را به این خاطر ترتیب دادیم که شما کتابخوان شوید. نویسندههای کتابها را از نزدیک ببینند. شاعرها را ببینید تا تشویق شوید و کتابهایشان را بخوانید. وقتی یکی دوتا کتاب بخوانید، آنوقت مزه کتاب خواندن میرود زیر دندانتان. به دوستهایتان هم کتاب تعارف میکنید. آنوقت دیگر هیچکس نمیتواند بگوید کودکان و نوجوانهای ایرانی کتابخوان نیستند!»
بیرون از درهای سالن سینمای کانون، هوا خیلی سرد بود. از سرما چمنهای توی پارک یخ زدهبودند. لایهای نازک از یخ روی گلهای سرمازده را پوشاندهبود. مردم کلاه و شال و کاپشن پوشیدهبودند و وقتی با هم حرف میزدند بخار دهانشان لوله لوله میشد و به هوا میرفت. اما توی سالن سینما کانون از بس که حرف های قشنگ زدهمیشد، همه داشتند از گرما گر میگرفتند. لپها گل انداختهبود و قلبها تاپتاپ صدا میکرد. وقتی که آقای هوشنگ مرادی کرمانی پلوخورشخوران بالای سن رفت و آقای بابک نیکطلب نردبان ستارهاش را طلب کرد تا از آن بالا رود، غلامرضا بکتاش به ماه بالای نردبان آفرین گفت. از صدای دست زدن بچهها سالن به خنده افتاد.
اعضای کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان استان همدان که مهمان این برنامه بودند کتابهای پلوخورش، نردبانی از ستاره و آفرین به آفتاب را خواندهبودند، به همین خاطر خوشحال بودند که با نویسنده و شاعران این کتابها آشنا میشوند.
اتّفاقاً خیلی هم سوال داشتند که میخواستند از مهمانها بپرسند. به همین خاطر بعد از اینکه مهمانها با بچهها سلام و احوالپرسی کردند، سوالهایشان را پرسیدند.
ـ آقای مرادی کرمانی چرا اسم کتابتان را گذاشتهاید پلوخورش امّا روی کتاب عکس پیتزا چاپ شده؟
ـ آقای بکتاش چطور میشود از روی دست بهار رونویسی کنیم؟
ـ آقای نیکطلب شعر «از او» خیلی قشنگ بود و بقول خودتان ما فکرکردیم این حرفها را خدا توی دهان شما گذاشته. واقعاً اینطور است؟
و هی سوال بود که بچهها میپرسیدند.
ـ آقای کرمانی شما دوست دارید بچههایتان هم داستاننویس شوند؟
ـ آقای نیکطلب اگر دوباره بدنیا بیایید باز هم شاعر میشوید؟
ـ آقای بکتاش چرا حرف میخ به گوش درخت نمیرود؟
داستان زیر نور شمع حرف قشنگی داشت. چطور این داستان به ذهنتان رسید؟
ـ آقای نیکطلب شما شاعر نوجوانان هستید. چرا برای خردسالان شعر نمیگویید؟
و سوال … سوال … باز هم سوال. این سوال و جواب ها از ساعت ده صبح شروعشد و موقع نمازظهر فروکش کرد. اما دوباره از ساعت یک ونیم، بعداز خوردن ناهار شروع شد و تا ساعت پانزده و سی ادامه پیدا کرد. انصافاً بچّهها سوالهای خوبی میپرسیدند و مهمانها نیز بخوبی و با دقّت به سوالها جواب میدادند. در این فاصله مهمانهای شاعر هم چند شعر برای بچّهها خواندند. آقای نیکطلب شعر «از او» را خواند:
شبنم از اوست آفتاب از اوست
آتش و باد و خاک و آب از اوست…
آقای بکتاش هم برای بچه ها شعر خواندند:
مادربزرگ استکانها با چای و چینی آشنا بود
با خالهکتری حرف میزد با عمه سینی آشنا بود…
وقتی نیمروز همنشینی با هنرمندان تمام شد، بازار عکس یادگاری و امضاء گرفتن هم داغ شد.
بهناز ضرّابیزاده
کارشناس ادبی کانون استان همدان