سر کوچه که رسیدند، نیلوفر ایستاد و گفت: «کفشم پایم را میزند، انگار یکی از همین اول صبحی پایش را کرده توی کفشم.»
سارا، بازوی نیلوفر را گرفت و کشید: «جان من شروع نکن، ساعت ده باید باشگاه باشیم، دیر برسیم خانم صبایی ناراحت میشود.»
نیلوفر غرغرکنان راه افتاد: «من مطمئنم هیچ چیزی بیدلیل نیست.»
سارا گفت: «خب آره، حتماً دلیل دارد… دلیلش هم این است که کفشهایت تنگ است.»
ـ پس چرا دیروز تنگ نبود؟
ـ چون دیروز این کفشها پات نبود.
نیلوفر به کفشهایش اشاره نگاه کرد: «جدی؟ عجب حواس جمعی داری تو!»
بعد فکری کرد و گفت: «البته این موضوع نشان میدهد که تو دشمن منی.»
سارا حرفش را به شوخی گفت: «چطور؟»
نیلوفر کاملاً جدی گفت: «کسی که به کفش آدم نگاه میکند، و بدتر از آن، به آن دقت میکند، دشمن آدم است.»
سارا آهی کشید: «امان از فکرهای خرافاتی تو!؟»
ـ اصلاً هم خرافات نیست.
سارا آهی کشید: «به منظور تو با مترو برویم، بهتر نیست؟»
ـ بیخود موضوع را عوض نکن، دشمنی چیزی نیست که به سادگی بشود از آن گذشت. باید توضیح بدهی.
سارا بازوی نیلوفر را رها کرد: «اصلاً انگار امروز، روز من و تو نیست. من با مترو میروم. تو هم با هر کوفتی که میخواهی برو!»
این بار نیلوفر جلوی سارا را گرفت: «نه، صبر کن!»
سارا صبر کرد.
ـ امروز چندشنبه است؟
ـ سهشنبه!
ـ مادرم میگوید سهشنبهها نباید تو هیچ زیرزمینی رفت.
ـ خب مترو که زیرزمین نیست.
ـ پس روی زمینه؟
سارا کلافه شد: «منظورم اینه که زیرِ زمین هست، اما زیرْزمین نیست.»
ـ فکر نکنم اصل موضوع تغییر کند، بالاخره پایینتر از زمین که هست.
سارا گفت: «اما مادر من گفته تو تمام روزهای خدا، با عقلم برنامهریزی کنم. عقل من همالان میگوید، با مترو برو، چون هم زودتر میرسی، هم کمتر دود میخوری.»
نیلوفر گله کرد: «خب مادر تو قادر نیست حضور نیروهای منفی را در جاها و زمانهای مختلف احساس کنه.»
سارا پوزخند زد:«پس نیروهای مثبت چی؟ چرا مادرت نشانی آنها را به تو نمیدهد؟»
ـ چیزی که باید مراقبش باشی، نیروی منفی است، نه مثبت.»
سارا به نیلوفر چشم دوخت: «الان سرت درد نمیکند؟»
نیلوفر رنگ باخت: «چطور؟»
ـ احساس میکنم تمام نیروهای منفی این خیابان جمع شدهاند توی سرت.
و راه افتاد به طرف ایستگاه مترو. نیلوفر، دودل و نگران بر جا ماند.
*
سارا یک ربع جلوی باشگاه منتظر نیلوفر ماند. نیامد. رفت تو. یک ساعتی که تمرین کردند و خبری از نیلوفر نشد، حسابی نگران شد. خانم صبایی گفت که به تلفن همراه نیلوفر زنگ بزند. سارا زنگ زد.
نیلوفر توی بیمارستان بود؛ بخش اورژانس. موقع پیاده شدن از تاکسی با یک موتورسوار تصادف کرده بود. سارا نگران شد: «سرت که آسیب ندیده؟»
نیلوفر نالید: «اتفاقاً همه جایم درد میکند، جز سرم.»
ـ چه عجیب!
ـ چندان هم عجیب نیست. فکر کنم نیروهای منفی دارند از توی سرم اثاثکشی میکنند.
سارا خندید: «عجب تصادف خوبی.»
مینو کریمزاده