کوچه پر از آفتاب بعد از ظهر تابستان بود. سعید زیر سایهی تنها درخت کوچه نشسته بود. توپ پلاستیکی دو رنگش کنارش بود. خمیازه کشان پاهایش را روی زمین دراز کرد و بیحوصله با دست ضربهای به توپ زد. توپ قل خورد و رفت وسط کوچه. به در خانه عمویش نگاه کرد. آن طرف در، توی حایط، یک دوچرخه قشنگ و نو بود. دوچرخهای که سعید آرزو داشت سوار بر آن از کوچهها بگذرد و به صورتش باد بخورد. بعد برود دنبال بهترین دوستش علی، را بر ترک خود سوار کند و پرنشاط از خیابانها بگذرند.
میان همین فکر و خیالها آهی کشید: بعضیها دوچرخه نو دارند، بعضیها یک توپ پلاستیکی کهنه.
در یکی از خانهها باز شد. سعید سر بلند کرد. فرید بود؛ همسایه و همکلاسی سعید. آمد بالای سر سعید: «چی شده؟ دمغی؟!»
سعید شانه بالا انداخت. فرید پرسید: «میآیی بازی؟»
سعید گفت: «حالا! میخواهی داد همه بلند شود.»
فرید توپ را از وسط کوچه برداشت: «آخه از این توپ بیرمق هم صدا در مییاد؟»
سعید گفت: «من که حالش رو ندارم.»
فرید وسط کوچه ایستاد: «پس بشمار! روپایی را نگاه کن و حال کن.» و شروع کرد روپایی زدن با توپ. کمی بعد ناگهان با پا ضربهی محکمی به توپ زد. توپ، راست و مستقیم به هوا رفت، اما موقع برگشت از دیوار خانهی عمو گذشت و افتاد توی حیاط آنها.
سعید بلند شد: «حالا لطفاً خودت در بزن و توپ را بگیر.»
فرید گفت: «الان که نمیشود… حتماً خوابند.»
سعید خواست چیزی بگوید که در خانهی عمو باز شد. سعید چند قدم عقب رفت و فرید هم. اکرم، دخترعموی کوچک سعید بود. سعید نفسی تازه کرد و گفت: «تویی اکرم… بازم تو زن عمو رو خواب کردی؟»
اکرم خندید و سر تکان داد. بعد جلوتر آمد، توپ را به سمت سعید گرفت: «مال توئه؟»
سعید جلو رفت و توپ را گرفت: «نه پس، فکر کردی همه چیز مال رضاست… چرا خیسه؟»
ـ افتاده بود توی حوض.
سعید از میان در به طرف حیاط سرک کشید: «رضا خوابه؟»
ـ آره. آقام گفته حق نداره، زودتر از چهار بلند شه.»
سعید کمی جلوتر رفت و چشمش به دوچرخه حیاط افتاد. بعد آهسته به طرف آن راه افتاد.
اکرم در حیاط را بست. سعید با شوق به دوچرخه دست کشید. اکرم جلو رفت و گفت: «قفله!» و خندید.
سعید همانطور که به قفل دوچرخه نگاه میکرد، گفت: «کلیدش کجاست؟»
ـ تو جیب رضاست…. رضا خیلی خسیسه. دوچرخهاش را به منم نمیده.
ـ تو که نمیتونی سوار شی… دوچرخه سواری تخصص میخواد.
ـ نمیخوام که سوار شم. میخوام همینطوری دور حیاط راش ببرم.
رضا به زین دوچرخه دستی کشید و گفت: «میتونی کلیدش رو بیاری؟»
ـ اگه رضا بفهمه من رو میکشه.
ـ نمیفهمه. میرم یه دور میزنم، بیدار نشده، برمیگردم.
ـ بازم من رو میکشه.
سعید روی پاهایش نشست تا همقد اکرم شود: «اصلاً نمیذارم بفهمه تو کلید برام آوردی.»
اکرم لب ورچید: «رضا میفهمه.»
ـ ببین اکرم جون، اگه کلید رو بیاری قول میدم اون عروسک مو طلایی نرگس رو یه روز تموم ازش بگیرم بدم به تو.
اکرم رفت تو فکر. سعید غر زد: «دِ زود باش تا بیدار نشده.»
اکرم با تردید راه افتاد. سعید با دلواپسی این پا و آن پا میکرد. کمی بعد اکرم آمد. دستش را جلوی سعید دراز کرد و مشت کوچکش را باز کرد.
سعید با دستانی لرزان قفل دوچرخه را باز کرد و آهسته به طرف در حیاط راه افتاد. با دلهره رفت توی کوچه. فرید رفته بود. اکرم گفت: «دیر نکنیها… آقام میخواد با رضا بره برای دوچرخهاش چراغ بخره.»
سعید روی زین نشست، پا روی رکاب گذاشت و گفت: «تا اون موقع من صد دفعه برگشتم.» و رکاب زنان از کوچه گذشت.
سعید با سر خوشی رکاب میزد. به زمین زیر پایش که با سرعت میگذشت نگاه میکرد و یکراست رفت و کنار مغازهی دوچرخه فروشی و تعمیر دوچرخه ایستاد. سر کشید و علی را مشغول جا به جا کردن وسایل مغازه دید.
ـ هی! علی!
علی سر بلند کرد و از پشت شیشه سعید را دید. لبخندزنان بیرون آمد. با حسرت و شوق به دوچرخه دست کشید: «بالاخره ازش گرفتی؟»
ـ گفتم که بالاخره میگیرم… راه بیفت بریم یه دور بزنیم.
ـ حالا که نمیشه. مغازه تنهاس. عصر بیا دنبالم…
سعید دمغ شد: «نمیشه. تا یه ساعت دیگه باید پس بدم.» و دوباره روی زین نشست و رکاب زنان دور شد.
یک ساعت بعد خیس عرق، دوچرخه را کنار یک خواربار فورشی نگه داشت. به دور و برش نگاه کرد. هیچکس نبود. دوچرخه را تنهی درخت تبریزی روبهروی مغازه تکیه داد. به فمران آن دستی کشید و همانطور که نگاهش به آن بود، رفت توی مغازه. کسی نبود. سرک کشید.
ـ آقا!
از گوشهای صدا آمد: «چی میخوای؟»
ـ یه نوشابه خنک.
ـ نداریم.
سعید به ردیف نوشابههای توی یخچال نگاه کرد: «پس اینا چیه؟»
ـ اونا مال ساعت چهار به بعده…. مغازه تعطیله.
ـ پس چرا در باز بود؟
ـ برای اینکه باد بیاد… بازپرسی تموم شد؟
سعید ناگهان احساس کرد سایهای به سرعت از کنار مغازه گذشت. تند بیرون دوید. دوچرخه نبود. با وحشت به دور و بر نگاه کرد. انتهای کوچه مردی را دید که دوچرخه به دست میدود. سعید خواست داد بزند. نتوانست. ناگهان صدایی در کوچه پیچید: «دزد! دزد!» سعید گیج و منگ به دور و برش نگاه کرد و صاحب صدا را یافت. پسرکی در ایوان طبقهی دوم خانهای ایستاده بود و یک نفس داد میزد: «دزد! دزد!»
به دنبال صدای پسرک مردی شروع کرد به دویدن. به دو سه نفر دیگر. سعید تمام توانش را جمع کرد تا بلکه بتواند بدود.
دزد میان یک حلقهی سه چهار نفرده گرفتار شده بود که سعید رسید. فرمان دچرخه را چسبید و نفس نفس زنان گفت: «مال منه….. مال منه….»
مردی که از بقیه مسنتر بود، دست دزد را گرفت و گفت: «حالا چی میگی؟»
دزد با التماس گفت: « ای بابا، شما حرف یک الف بچه را باور میکنید، حرف منه پیرهن پاره کرده را باور نمیکنید.»
مرد مسن به سعید گفت: «حالا مطمئنی ما توئه؟»
سعید گفت: «بله… یعنی نه…. مال من نیست…. مال پسرعمومه… اما دست من بود.»
دزد گفت: «این که اصلاً معلوم نیست چی میگه…. بابا به مولا من دزد نیستم… دوچرخه پسرمه.»
سعید گفت: «دروغ میگه… دوچرخه پسرعموی منه، رضا!»
در موقع پسرکی خودش را میان آنها جا داد در حالی که به سعید اشاره میکرد، نفس زنان گفت: «این راست میگه…. خودم اون رو دیدم که دوچرخهاش را دزدید.»
سعید نفس راحتی کشید و عرق پیشانیاش را پاک کرد. دزد گفت: «حالا ما یه غلطی کردیم… به بزرگی خودتون ببخشید.»
مرد مسن دست دزد را کشید: «غلط کردی که غلط کردی… راه بیفت بریم کلانتری.»
دزد به التماس افتاد. سعید جلو رفت که دوچرخه را بگیرد. مرد مسن گفت: «دوچرخه رو هم باید ببریم… مدرک جرمه.»
سعید وا رفت: «آقا دیرم میشه.»
همه همراه دزد و دوچرخه راه افتادند. مرد مسن به سعید گفت: «بیا اونجا، دوچرخه رو که دیدند، بهت میدیم.»
نزدیک غروب سعید خسته و وامانده، کنار مغازه دوچرخه فروشی ایستاد. علی جلوی مغازه، دستهای سیاه و روغنیاش را میشست. سعید بالای سر علی ایستاد. علی شیر آب را بست و بلند شد. با دلخوری به دوچرخه و سعید نگاه کرد و بیحرف رفت توی مغازه. سعید دنبالش تا دم در مغازه رفت: «به خدا دروغ نگفته بودم…. باید یه ساعته پسش میدادم… اما دوچرخه رو دزدیدند… با هزار تا بدبختی پسش گرفتم.»
علی از مغازه بیرون آمد. با ناباوری به دوچرخه دست کشید: «راست میگی؟»
ـ آره، به خدا راست میگم.
ـ پس اومدی انیجا چکار؟
ـ یه چراغ میخوام!
ـ چراغ؟!
ـ چراغ دوچرخه… درجه یک باشه.
ـ پولش رو داری؟
ـ معلومه که حالا ندارم.
ـ قاسم آقا که بیپول نمیده.
ـ به تو که میده. بگو از مزدت کم کنه… من چند روزه دیگه بهت میدم.
علی مدتی با تردید به سعید نگاه کرد. بعد رفت تو و کمی بعد با یک چراغ و چند رشته سیم برگشت. چراغ را رو به سعید گرفت: «یکِیکه… فکر نکنی از این چینی مینیهاست.»
سعید با خوشحالی، دوستانه به شانهی علی زد: «قلکم دربست مال تو!»
علی خندید: «نصبش مجانیه.»
سعید توی کوچه سرک کشید. در خانهی عمو بسته بود. آهسته جلو رفت. به در باز خانه خودشان نگاهی انداخت. درچرخه را به در حیاط خانهی عمو تکیه داد چراغش را روشن کرد. بعد زنگ آنها را زد و دوید رفت توی خانهی خودشان و در را بست.
مینو کریمزاده