کلاس پنجم ابتدایی بودم. مدرسهمان ته جوادیه بودو خانهمان در خانیآباد. در محله جهان پهلوان تختی. من هر روز این راه دور از خانه تا مدرسه را پیاده میرفتم. به دو میرفتم و به دو برمیگشتم. وقتی از مدرسه به خانه میرسیدم، آنقدر خسته بودم که دراز به دراز میافتادم و مادرم به شوخی میگفت: «جعفر من از سفر قندهار آمده!» و موقع رفتن به مدرسه هم میگفت: «برگ شدم، حتماً سفری به قندهار بکنم. البته پیشاپیش میدانستم که هرگز نخواهم رفت. ولی احساس میکردم هر کس به آنجا برود سفر شیرینی خواهد داشت.
خلاصه، در یک غروب پاییزی سرد در اوایل آذر ماه ۱۳۴۱ وقتی از مدرسه بیرون آمدم، دیدم باران تندی در حال باریدن است و سیل در خیابانها و کوچهها و پیادهروها راه افتاده است. جویها هم لبریز از آب بودند و آبشان توی خیابان سرازیر کرده بود. در این فکر بودم که چه جوری به خانه بروم در آن باران و سیل. پاییز هم که هوا زود تاریک میشود و تا میآمدی به خودت بجنبی شب میشد. سر کوچه مدرسه که رسیدم، یکهو چشمم افتاد به چیزی که کنجکاویام را برانگیخت. یک کتاب جیبی با کاغذ کاهی توی جوی قل میخورد و میرفت. هوس کردم که بپرم توی آب جو و آن کتاب را از آب بگیرم و از غرق شدن نجاتش دهم، و دادم، ولی نه به این سادگی، بلکه با هزار بدبختی و دو هزار جان کندن بود که توانستم آن کتاب را از غرق شدن نجات ببخشم. غافل از اینکه به زودی، کتاب مرا در خود غرق میکرد و من برای همیشه اسیر دست کتاب میشدم. کتاب را بردم خانه. خشکش کردم. صافش کردم. بعد هم نشستم و شروع به خواندن آن کردم. اما از بخت بد من که همیشه زندگی بی سر و تهی داشتهام و دارم، هفت هشت صفحهی اول کتاب را آب با خود برده بود. همینطور پنج شش صفحه آخر کتاب را هم از بین برده بود. پس، من با یک کتاب کاملاً بیسر و ته رو به رو بودم. اما هرچه که بود، آن کتاب، اولین کتابی بود که به دستم افتاده بود. اولین کتاب داستان.
کتاب، یک افسانهی خارجی بود با ترجمهای خیلی بد. (البته این را حالا حدس میزنم) شخصیت داستان، جوان ابله و خل و چلی بود به نام ایوان که مشکلاتش به طور اتفاقی و شانسی حل میشد و با خطرهای بزرگی روبهرو میشد که شانس و اقبال، او را یاری میکرد و از خطرها میجست. از آنجا که صفحههای آخر کتاب، کنده شده بود من نتوانستم داستان را درست و حسابی بفهمم. هنوز هم این حسرت را در دلم دارم که آن کتاب را پیدا کنم و بفهمم که آخر داستان ایوان چه میشود؟ ولی هرگز پیدا نکردم که نکردم. چون که نه اسم کتاب را میدانم و نه اسم نویسنده و مترجم و ناشر را. ولی به هر حال، آن کتاب باعث شد که دنیایی تازه و اسرارآمیز به رویم گشوده شود. دنیای بزرگ و خیالانگیز. یادش بخیر. باز هم از این خاطرات برای شما خواهم نوشت، پس تا خاطره بعدی خدا نگهدارتان.
جعفر ابراهیمی شاهد