الا‌کلنگIMG_0270
و تاب
و سرسره را
تو می‌روی و یادت می‌رود
اما زمینِ بازی می‌داند
کی رفتی
و کی دیگر برنگشتی.

ما از زمین بازی بیرون آمدیم. ظهرِتنبل پاییزی نشسته بود بر لبه‌ی صندلی‌های خالی پارک. ما ظهر پارک را تنها گذاشتیم برای رسیدن به میزِ ـ شاید ـ چهارنفره‌ی آشپزخانه و خوردن ناهاری گرم با منظره‌ای از زمین بازی. ما پارک را تا در ورودی مجتمع دویدیم. من جلوی مجتمع، زمین خوردم. شلوار کتان جدیدم پاره شد. زانویم درد گرفت. از زخم بدقیافه‌ام خون بیرون زد. خاکستر سیگار و چندتایی سنگریزه میان زخمم نشستند و من بدون این‌که بگویم آخ، اشک کثیفم را که روی گونه‌ام گِل شده بود پاک کردم.
ما از روی تاب‌های زنجیردار پریدیم. الا‌کلنگ‌ها یک‌دفعه خالی شدند و دیگر هیچ‌کس درحال نگاه کردن به آسمان و تکه ابرهای پنبه‌ای‌، درگردونه‌های قرمز و زرد، نچرخید. خانه‌هایمان به زمین بازی نزدیک بود. طوری که یک مادرِ پیش‌بند به تن، می‌توانست سر از پنجره‌ی آشپزخانه بیرون کند و در حال خشک کردن دست‌هایش با دستمال آشپزخانه، بچه‌اش را برای ناهار، صدا بزند. پنجره‌های نیمه‌باز آشپزخانه، منظره زمین بازی را به خوبی نمایش می‌دادند و ظهر به ظهر بوی قیمه، سیب‌زمینی سرخ‌کرده و حتی حشره‌کش‌های خانگی را پخش می‌کردند در فضای زمین بازی.
ما هر صبح در زمین بازی می‌دویدیم، اما به محض نمایان شدن اولین بارقه‌های ظهر، مثل پرنده‌هایی خسته از سرما که شال بوکله‌ی بی‌جانشان، سرما را تاب نمی‌آورد، از زمین بازی کوچ می‌کردیم.
ما از زمین بازی بیرون آمدیم و برای پشت سر گذاشتنش، مسابقه دو گذاشتیم با جایزه‌های پوچ و وعده‌های توخالی. من جلوی ورودی، زمین خوردم. شالم از دور گردنم باز شد. سرما از حفره زانویم آمد تو. ترس برم داشت اما گریه‌های ناگریزم را از چشم‌هایم کنار زدم. دست کسی را نگرفتم برای بلند شدن. به سمت آسانسور ندویدم و دکمه¬ی به خواب رفته‌اش را محکم و پی‌درپی فشار ندادم.
همه رفتند، اما من برگشتم به زمین بازی. صدای خنده و موسیقی و گپ‌های سر میز از پنجره‌های باز می‌آمد. من بودم و ظرف بستنی‌ای آب شده که از دست بچه‌ای افتاده بود. من بودم و تابی که یکی از زنجیرهایش را از دست داده بود. من بودم و دست¬کشی رنگارنگ که گم شده بود. آفتاب روی چمن‌ها قدم می‌زد. زمین بازی را که از صداها و دویدن‌ها و بو‌های قبل از ظهر خالی بود، نگاه کردم و آرام به خانه برگشتم.
بعد از آن، بزرگ شدم. دیگر به زمین بازی نرفتم. هر چند گاهی هنگام دید‌زدن منظره‌اش از پنجره، ‌شنیدم که صدایم می‌زد، اما مثل پرنده‌ای شدم که به کوچ رفت و اما راه برگشت را پیدا نکرد و هیچ وقت برنگشت.
زیتا ملکی

پاسخ بدهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*