شرمن الکسی، نویسنده، شاعر، فیلمساز و کمدین سرخپوست آمریکایی در سال ۱۹۶۶ متولد شد. او تا کنون چندین کتاب شعر و داستان منتشر کرده که از آن میان میتوان به «اولین سرخپوست در کرهی ماه»، «پوستکلفتترین سرخپوست دنیا»، «مردی که عاشق قزلآلاست» و «آواهای منطقهی سرخپوستان» اشاره کرد. شرمن الکسی تا کنون برندهی چندین جایزهی مختلف ادبی، از جمله جایزهی ملی کتاب آمریکا، جایزهی قلم همینگوی و جایزهی بنیاد قلم فاکنر شده است. نشریهی ادبی نیویورکر در سال ۱۹۹۹ او را یکی از ۲۰ نویسندهی برتر قرن بیستم معرفی کرده است.
باشگاهِ چشمکبودها
وقتی به دنیا آمدم توی مغزم آب بود.
دقیقترش را بخواهید، نه، آب نبود. راستش به دنیا که آمدم مایعِ نخاعی داخل جمجمهام بیش از اندازه بود. اما مایع نخاعی مغز، اصطلاحِ شیکِ دکترها برای روغن داخلِ مغز است. روغن مغز توی لوبها همان کاری را میکند که روغن ماشین توی موتور. یعنی باعث میشود قطعهها نرم و روان کار کنند. اما وضع من وارونه بود یعنی موقع تولد توی جمجمهام آن قدر روغن بود که کمکم غلیظ و چندشآور و قروقاتی شد و برعکس کار را خراب کرد، تا جایی که موتورِ فکر کردن و نفس کشیدن و زندگی کردنم به پِتپِت افتاد و خفه کرد.
مغزم داشت توی روغن غرق میشد.
اوضاع کلاً شلمشوربا و خندهدار شده بود؛ مغزم شده بود عینهو یک ظرف سیبزمینی سرخکردهی غولپیکر. حالا اگر جدیتر و شاعرانهتر و دقیقترش را بخواهید: «به دنیا که آمدم روی مغزم آب بود.»
بگذریم، شاید اینجور گفتن هم زیاد جدی نباشد. شاید کل قضیه واقعاً عجیب و غریب و خندهدار باشد.
اما، خدای من، آیا پدر و مادر و خواهر بزرگترم، مادربزرگم و عموزادههایم، داییها و خالههایم، آنها هم وقتی دکترها داشتند جمجمهی کوچولویم را باز میکردند و با یک مکندهی ریز تمام آب اضافی را بیرون میکشیدند، قضیه را خندهدار میدیدند؟
من همهاش شش سالم بود و زیر عمل جراحی کاری جز خِرخِر کردن ازم برنمیآمد. حتی اگر یکجورهایی از زیر آن جاروبرقی کوچولو جان سالم به درمیبردم مغزم قاعدتاً باید آسیبهای جدی میدید و بقیهی عمرم را عینِ علف زندگی میکردم.
خُب، معلوم است که از زیر تیغ جراحی قِسر در رفتم. اگر در نمیرفتم که حالا مشغول نوشتن این چیزها نبودم. اما گرفتار مشکلات جسمی جورواجوری شدهام که نتیجهی مستقیم آسیب مغزی است.
اول از همه، قسمتم چهلودو تا دندان شد. آدم معمولی سیودو تا دندان دارد، درست؟ اما من چهلودو تا دندان داشتم.
ده تا بیشتر از حد معمول.
ده تا بیشتر از حد طبیعی.
ده تا بیشتر از آدمها.
تعداد دندانهایم به قدری زیاد بود که دهانم را به زور میبستم. به مرکز بهداشت سرخپوستان رفتم تا چندتاشان را بکشند، بلکه بتوانم مثل آدمهای معمولی چیز بخورم نه هُلُفهُلُف مثل لاشخورها. اما مرکز بهداشت سرخپوستان فقط هزینههای قلمبهی دندانپزشکی را پرداخت میکرد، تازه آن هم سالی یک بار. با این حساب، چارهای نداشتم جز این که هر ده دندان اضافی را یک روزه بکشم.
جدای از این، دندانپزشکِ سفیدپوستِ ما عقیده داشت سرخپوستها نصفِ سفیدپوستها درد میکشند و برای همین به ما درست به اندازهی نصفِ سفیدپوستها بیحسکننده میزد.
خیلی عوضی بود، نه؟
مرکز بهداشت سرخپوستان هم سالی یک بار هزینهی خرید عینکِ طبی را میداد و برای ما یک مدل عینک بیشتر نداشت. از آن عینکهای پلاستیکی سیاهِ زشت و بدقواره.
آسیب مغزیام باعث شد یک چشمم نزدیکبین و چشم دیگرم دوربین باشد. برای همین عینکهای ضایعم یکوری بودند، عین چشمهایم.
سرم درد میکند چون چشمهایم مثل دو تا دشمن با هم چپ افتادهاند، یا بگو مثل دو نفر که با هم ازدواج کردهاند و حالا چشم دیدن همدیگر را ندارند.
این بود که از سه سالگی عینکی شدم و توی قرارگاه مثل یک بابابزرگِ سه ساله اینور و آنور میپلکیدم.
راستی، لاغر و استخوانی هم بودم. بر میگشتم کجکی یکجایی را نگاه میکردم و بعد یکهو غیبم میزد.
اما دستها و پاهام گنده بودند. کلاس سوم که بودم شمارهی پام دور و بر چهلوچهار بود. با آن پاهای گنده و هیکل قلمی شبیه حرف L ی بودم که دارد برای خودش توی خیابان راه میرود.
جمجمهام گُنده بود.
افسانهای.
سرم به قدری بزرگ بود که جمجمههای کوچک سرخپوستها دورش میچرخیدند. بعضی بچهها منظومهی شمسی صدایم میکردند. بعضی هم خیلی ساده بههم میگفتند منظومه. بچه قُلدرها بلندم میکردند و در حالِ چرخاندنم دستشان را روی جمجمهام میگذاشتند و میگفتند: «میخوام برم این تو!»
سر و وضعم داد میزد که خنگ و خُلم اما بدتر از همه اوضاع داخلیام بود.
اول از همه، غشی بودم. دستکم هفتهای دو بار. از این قرار، مغزم طبق برنامه هفتهای دو بار آسیب میدید. اما نکتهاش این جاست که علت صرعم این بود که مغزم قبلاً آسیب دیده بود. بنابراین، هر بار غش میکردم زخمهایم سر باز میکرد.
آره، هر وقت صرع میآمد، آسیبم آسیب میدید.
هفت سال بود صرع سراغم نیامده بود ولی باز دکترها میگفتند که “در معرض فعال شدن صرع” ام.
در معرضِ فعال شدن صرع.
عجب اصطلاحی! مثل شعر روی زبان آدم سُر میخورد، نه؟
لکنت داشتم، نوک زبانی هم حرف میزدم. شاید درستش این باشد که بگویم لُلُلکنت داشتم و نوک زبانی هم حرف میزدم.
با خودتان میگویید آدم اختلال گفتار داشته باشد که آسمان به زمین نمیآید اما کجای کارید. برای بچه هیچ چیز خطرناکتر از لکنت داشتن و نوک زبانی حرف زدن نیست.
خُب، بچهی پنج سالهای که لکنت دارد و نوک زبانی حرف میزند خیلی بامزه است. اکّه هه! بیشتر بچه هنرپیشههای معروف با لکنت و نوک زبانی حرف زدن راه خودشان را برای ستاره شدن باز کردهاند.
خدای من، تا شش هفت هشت سالگی هم اگر الکن و نوک زبانی باشی باز بفهمی نفهمی بامزهای، اما همین که به نه ده سالگی پاگذاشتی دیگر کارت تمام است.
از آن به بعد، لکنت داشتن و نوک زبانی حرف زدن میبردت توی صف عقبماندهها.
و اگر به فرض زد و مثل من در چهارده سالگی هنوز نوک زبانی و با لکنت حرف زدی دیگر بدان عقبماندهترین آدم دنیایی.
توی قرارگاه، همه روزی یکی دو بار بهم میگویند عقبمانده. هم زمان که هویم میکنند یا سرم را توی لگن توالت فرو میکنند یا کله پا نگهم میدارند عقبمانده هم صدایم میکنند.
همین داستان را هم مثل حرف زدن معمولیام نمینویسم چون در آن صورت، داستان پر میشد از لکنت و نوک زبانی حرف زدن و آن وقت شما توی دلتان میگفتید مگر بیکارم داستان یک عقبمانده را بخوانم.
میدانید توی قرارگاه چه بلایی سر عقبماندهها میآورند؟
کتکمان میزنند.
دستکم ماهی یک نوبت.
آره، من عضو باشگاه چشم کبودها هستم.
معلوم است که میخواهم بروم بیرون.
کدام بچهای است که نخواهد برود بیرون.
اما توی خانه ماندن بیخطرتر است.
برای همین بیشتر وقتها را توی رختخواب جا خوش میکنم، کتاب میخوانم و کاریکاتور میکشم.
این هم یک نمونهاش:
یکبند کاریکاتور میکشم.
کاریکاتور پدر و مادرم؛ خواهرم و مادربزرگم؛ بهترین دوستم راودی ۱ ؛ و هر کسی که توی قرارگاه هست.
میکشم چون کلمات خیلی بوقلمون صفتاند.
میکشم چون کلمات خیلی خیلی محدودند.
اگر به انگلیسی یا اسپانیایی یا چینی یا هر زبانِ دیگری حرف بزنید و بنویسید، فقط درصد معینی از آدمها منظورتان را میفهمند.
اما وقتی تصویری میکشید، همه میتوانند منظورتان را بفهمند. اگر کاریکاتور گُلی را بکشم، هر مرد و زن و کودکی توی دنیا نگاهش میکند، میگوید: «این گُله.»
پس تصویر میکشم چون میخواهم با مردم دنیا حرف بزنم و میخواهم مردم دنیا به حرفم توجه کنند.
وقتی قلم توی دستم است احساس میکنم آدم مهمی هستم. احساس میکنم وقتی بزرگ شدم شاید آدم بزرگی بشوم. مثلاً یک هنرمند مشهور. شاید هم یک هنرمند ثروتمند.
برای من این تنها راه ثروتمند شدن و مشهور شدن است.
یک نگاه به دنیا بندازید. تقریباً تمام آدمهایی که پوست تیره دارند هنرمندند. خواننده و هنرپیشه و نویسنده و رقصنده و کارگردان و شاعرند.
پس میکشم چون یکجورهایی احساس میکنم این کار تنها راه نجات من از قرارگاه است.
خیال میکنم جهان مجموعهای از سیلابها و سدهای شکسته است و کاریکاتورهای من قایقهای کوچک نجاتند.
۱ـ Rowdy
تهیه کننده: حمیده زاهد