شیلا گوردن، رمان‌نویس اهل آفریقای جنوبی، در ۲۲ ژانویه سال ۱۹۲۷ در ژوهانسبورگ، پایتخت آفریقای جنوبی به دنیا آمد. او به غیر از در انتظار باران، دو رمان دیگر نیز به نام‌های «میان هر چیز» و «کار ناتمام» نوشته است. گوردن در آفریقای جنوبی بزرگ شد و بعد به آمریکا رفت و ساکن نیویورک شد. در انتطار باران داستان دو پسر (یکی سیاه و دیگری سفید) است که در دوره‌ی آپارتاید (تبعیض نژادی) در آفریقای جنوبی زندگی می‌کنند. این دو که در خردسالی و نوجوانی دوستانی صمیمی به شمار می‌آمدند، در جوانی به مبارزه با یک‌دیگر برمی‌خیزند. پسر سیاه، خواهان حقوق مساوی با سفیدهاست و پسر سفید تلاش می‌کند همه چیز به همان صورتی که هست بماند و تغییر نکند. این کتاب را پروین جلوه‌نژاد ترجمه کرده و توسط کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان منتشر شده است. با هم قسمتی از رمان در انتظار باران را می‌خوانیم:
فیریکی تلوتلوخوران، گاهی می‌دوید و گاهی راه می‌رفت. سرگیجه داشت. به سختی تعادلش را حفظ می‌کرد. از مزرعه گذشت. از کنار لاشه‌ی اتومبیل‌ها و نخاله‌های ساختمانی رد شد. وقتی می‌دوید، سرش بیش‌تر درد می‌گرفت. می‌ترسید از حال برود و بیفتد و مبارزان او را پیدا کنند. از شدت ضعف و سرما می‌لرزید؛ اما به راهش ادامه داد… برای آن که دیده نشود از قسمت‌های باریک کوچه رد می‌شد. از ترس خودش را به دیوار خانه‌ها می‌چسباند. از روبه‌رو شدن با تنگو شگفت‌زده شده بود.
بالاخره پس از آن همه کشمکش، تنگو او را رها کرده بود. فیریکی مطمئن بود دوستی زمان کودکی آن‌ها، محکم‌تر از حوادث کنونی بین سیاه‌ها و سفیدهاست و تنگو حتماً رهایش می‌کند. زیر لب خدا را شکر می‌کرد. با وجودی که می‌ترسید و درد می‌کشید، خوش‌حال بود؛ نه فقط به خاطر آن که تنگو رهایش کرده بود، بلکه بیش‌تر به خاطر دیدن تنگو. فکر می‌کرد پس از این دیدار، دوباره همدلی و یگانگی قدیم بین آن‌ها برقرار شده است.
مکث کرد و به دیوار تکیه داد تا درد پهلویش آرام بگیرد. ماه در آسمان بالا رفته بود. شهرک آرام و خلوت بود. مردم به خانه‌هایشان رفته بودند. بوی گاز اشک‌آور هنوز در خیابان‌ها پیچیده بود. از کوچه‌ بیرون آمد، از خیابان گذشت و سعی کرد شبیه سربازی باشد که گشت می‌دهد؛ اما حالش دوباره بد شد. هر چند هوا زیاد سرد نبود؛ اما می‌لرزید و دندان‌هایش به هم می‌خورد. سعی می‌کرد آرواره‌هایش به هم نخورد. سر راه خود چند سیاه‌پوست دید؛ اما به او توجهی نکردند. میدان جلوی کلیسا زیر چراغ‌های نورافکن‌ روشن شده بود و تحت نظر سربازها قرار داشت. وسط میدان دو تانک با مسلسل‌های آماده‌ی شلیک، تهدیدکنان ایستاده بودند. اتوبوس زرد پلیس در گوشه‌ای واژگون شده بود؛ تعداد زیادی پلیس در میدان ایستاده بودند. فیریکی وارد میدان شد و روی پله‌های آخری کلیسا از حال رفت و سرش روی زانویش افتاد.
فیریکی صدای نعره‌ی گروهبان را شنید که می‌پرسید: «کجا بودی؟ ما فکر کردیم تو… همه دارند دنبالت می‌گردند. وقتی باهات حرف می‌زنم، بایست!»
اما فیریکی هیچ واکنشی نشان نداد. گروهبان خم شد و سر فیریکی را عقب کشید و با تعجب گفت: «خدای من! چه اتفاقی افتاده!»
فیریکی مجبور شد همه‌ی نیرویش را جمع کند تا جواب گروهبان را بدهد: «من یک نفر را دنبال کردم… فکر کردم او به پیتر اویز شلیک کرد. او خودش را قایم کرد… و منتظر من ایستاد… با یک میله‌ی آهنی.»
گروهبان برخاست و گفت: «خدای من، ببین این کافرها چه به سر او آورده‌اند!»
گروهی دور فیریکی جمع شدند و گفتند: «باید او را به بیمارستان منتقل کنیم. تفنگت کجاست؟»
فیریکی ساکت ماند. سرش روی زانویش افتاده بود.
ـ کافرهای آن‌ را گرفتند.
گروهبان از شدت خشم از کوره در رفت و فریاد زد: «کی آن را گرفت؟ تو کجا رفتی؟ صورتش را دیدی؟ چه شکلی بود؟ اگر او را ببینی می‌توانی بشناسی؟»
فیریکی سرش را بلند کرد و ناله‌کنان گفت: «تاریک بود. نتوانستم چیزی ببینم. به من ضربه زدند. وقتی به هوش آمدم روی زمین افتاده بودم و تفنگم را هم برده بودند.»
گروهبان گفت: « ای حرام‌زاده‌ها! حقشان را کف دستشان می‌گذارم. شما دو تا او را بگذارید توی جیپ و منتقلش کنید به بیمارستان.»

علی خاکبازان

پاسخ بدهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*