بچههزارپا و مادرش با هم زندگی میکردند. بچههزارپا، علاقهی زیادی به فوتبال داشت. او خیلی دلش میخواست که عضو تیم ملی بشود. برای همین بیشتر وقتها توی کوچه با بر و بچ، فوتبال گلکوچک بازی میکرد. یک روز که بچههزارپا با دوستانش در کوچهی خاکی فوتبال بازی میکرد. باران تندی شروع به باریدن کرد و زمین گل شد. بچههزارپا زودی دوید و رفت توی خانه و از هولش با کفشهای گلی رفت روی فرش. مادرش خیلی عصبانی شد و سرش داد کشید. بعد هم مجبور شد تا یک هفته فرشها را بشوید! دست آخر هم کمرش درد گرفت. بچههزارپا، اول بغض کرد و یک گوشه نشست و گریه کرد. اما بعد که حال و روز مادرش را دید، تصمیم گرفت از بازی در تیم ملی فوتبال صرفنظر کند و اصلاً فوتبال را هم بیخیال بشود. پس رفت به صدا و سیمای محل و تست داد و خواننده شد! الان هم در کارش خیلی موفق است و خوانندهی خوبی است.
از این قصه نتیجه میگیریم که گاهی یک باران هم میتواند سرنوشت زندگی آدم (یا هزارپا) را عوض کند.
علی دانا