تصویرگر: محبوبه کلایی

بچه‌هزارپا و مادرش با هم زندگی می‌کردند. بچه‌هزارپا، علاقه‌ی زیادی به فوتبال داشت. او خیلی دلش می‌خواست که عضو تیم ملی بشود. برای همین بیش‌تر وقت‌ها توی کوچه با بر و بچ، فوتبال گل‌کوچک بازی می‌کرد. یک روز که بچه‌هزارپا با دوستانش در کوچه‌ی خاکی فوتبال بازی می‌کرد. باران تندی شروع به باریدن کرد و زمین گل شد. بچه‌هزارپا زودی دوید و رفت توی خانه و از هولش با کفش‌های گلی رفت روی فرش. مادرش خیلی عصبانی شد و سرش داد کشید. بعد هم مجبور شد تا یک هفته فرش‌ها را بشوید! دست آخر هم کمرش درد گرفت. بچه‌هزارپا، اول بغض کرد و یک گوشه نشست و گریه کرد. اما بعد که حال و روز مادرش را دید، تصمیم گرفت از بازی در تیم ملی فوتبال صرف‌نظر کند و اصلاً فوتبال را هم بی‌خیال بشود. پس رفت به صدا و سیمای محل و تست داد و خواننده شد! الان هم در کارش خیلی موفق است و خواننده‌ی خوبی است.

از این قصه نتیجه می‌گیریم که گاهی یک باران هم می‌تواند سرنوشت زندگی آدم (یا هزارپا) را عوض کند.

علی دانا

پاسخ بدهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*