چه همه پول های تا نخورده خوش رنگ منتظر ماست؛ چه همه شیرینی های نخودی و کشمشی و خامه ای نشسته اند توی سینی های قنادی و منتظرند تا آن ها را بخریم، چه قدر لباس های رنگی رنگی قشنگ پشت ویترین ها نشسته اند و تا رد می شویم صدایمان می کنند، چه همه مامان بزرگ و بابا بزرگ دارند سفره هفت سین می چینند و منتظر مهمان هستند، چه خانه های زیادی هستند که پرده ها و فرش هایشان را شسته اند تا تو به مهمانی شان بروی.
به ساعتت نگاه کن، بهار خانم! دیر نشده؟ یادت نرفته ؟ خوابت نبرده باشد؟
تا تو نیایی همه باید همین طور منتظر بنشینند. بلند شو. قشنگ ترین لباست را بپوش. خوش بوترین عطرت را بزن. کفش های تق تقی ات را بپوش. کفش هایت را محکم بزن به سقف آسمان تا رعد و برق درست شود و یک باران حسابی ببارد. می دانی چند وقت اسنت که یک رنگین کمان هفت رنگ ندیده ایم؟
دیگر سفارش نکنیم بهار خانم! هزار هزار چشم منتظر، پشت پنجره ها نشسته اند تا تو بیایی.
منیره هاشمی