علی خاکبازان، کارشناس ادبیات کودک ونوجوان، منتقد، ویراستار، مترجم، نمایش نامه نویس در سال ۱۳۳۷ متولد شد. او بجز ۲۷ سال سابقهی کار در کانون پرورش فکری کودکان ونوجوانان، مسئولیتهای دیگری هم داشته است؛ از جمله در انتشارات دفتر نشر و فرهنگ اسلامی به عنوان مسئول انتشارات، ویراستار ادبی مجله ی عکس و مسئول انتشارات نشر مدینه، دبیر دومین جشنوارهی کتاب خانههای خانگی انجمن نویسندگان کودک و نوجوان و مسئول اجرایی دومین نمایشگاه کتاب کانون. او در عین حال با کتاب ماه کودک و نوجوان به عنوان منتقد کتاب و نویسنده و با شبکههای مختلف رادیو در کسوت نمایشنامهنویس نیز همکاری دارد. خاکبازان در حال حاضر عضو شورای ترجمه انتشارات کانون است و تا کنون بیش از پنجاه مقاله و نقد کتاب، و سی کتاب ترجمه و تألیف کرده است.
کمی از خانواده و کودکی خود برایمان تعریف کنید.
تهران، محلهی سه راه زندان تهران به دنیا آمدم. دورهی ابتدایی را در دبستان افشین در خیابان نظام الملک گذراندم. آن زمان جزء آخرین گروهی بودم که دورهی قدیمی نظام آموزش و پرورش را میگذراندند و بعد از آن وارد دبیرستان میشدند. ششم دبستان را که تمام کردم، آمدیم محله ی نارمک و تا کنون هم در همان حوالی هستم.
پدرم نجار بود و سواد قدیمی داشت. مادرم هم خانه دار بود. دو تا هم خواهر دارم.
در دوران نوجوانی چه تصوری از شغل آینده ی خود داشتید؟
در آن زمان انتظار خانواده ها از شغل آیندهی فرزندانشان، بیش تر پزشکی و مهندسی بود. یادم میآید همیشه در مهمانیهای خانوادگی میگفتند فلانی میخواهد مهندس شود، یا فلانی دکتر میشود. برای اغلب خانوادهها هیچ شغلی بالاتر از این دو قابل تصور نبود. البته از این دو شغل هم تصویر مبهمی در ذهن داشتند. کم تر کسی فکر میکرد یا میگفت که مثلاً بچهاش آهنگساز، عکاس، موسیقیدان یا فیلمساز بشود.
پدرم از اهالی قم بود و یک روحیهی مذهبیِ سنتی داشت و شاید همین من را بازمیداشت که به راحتی حرف دلم را بزنم و بگویم که میخواهم چهکاره بشوم. آن زمان بیش از هر چیزی به سینما علاقه داشتم. وقتی دیپلم گرفتم، بعد از انقلاب، یک دورهی کارگردانی در انجمن سینمای جوان گذراندم و پنهانی یک دوربین سوپر هشت خریدم و با آن فیلمبرداری میکردم. آن زمان دوربینهای ویدئویی امروزی نبود. فیلمهای سوپر هشت هم به صورت کاستهای سه دقیقهای بودند که پس از فیلمبرداری باید به لابراتوار میدادیم تا ظاهر کنند. از در و دیوار، بچه ها و … فیلم میگرفتم. حتی یک بار ساخت انیمیشن را با ابتداییترین وسایل شروع کردم که راه به جایی نبردم. از دیگر فعالیتهایم در این زمینه، ساختن یک فیلم کوتاه زنده بود که در انجمن سینمای جوان و با کمک بچههای محله به عنوان بازیگر و یک فیلمبردار از خود انجمن ساختم.
اسم و موضوع فیلم چه بود؟
اسمش را یادم نیست؛ ولی داستانش درباره ی سه پسر بچهای بود که پس از تعطیل شدن مدرسه به پارکی میرفتند و در آن جا بادکنک فروشی را میبینند. هر سه کیف و کتابهایشان را گوشهای میگذارند و میروند سراغ بادکنک فروش تا او را اذیت کنند. با تیر کمان مگسی بادکنکها را می ترکاندند و فرار میکنند؛ اما وقتی به سراغ کتابهایشان میروند، میبینند که همه را بردهاند. داستان سادهای در هفت یا هشت دقیقه با چند حلقه فیلم، بدون صرف هزینه برای فضاسازی و…
چی شد که این کار را ادامه ندادید؟
با توجه به اینکه درآمدی نداشتم و خانواده ام هم هیچ علاقهای به این موضوع نداشتند و هیچ حمایتی هم از این کار نکردند، نتوانستم ادامه بدهم. در حقیقت در آن زمان سینما، هنر و موسیقی جزء کارهای مکروه بود و خیلیها موافق فعالیت در این رشتهها نبود.
اولین داستانتان را کی نوشتید؟
اولین داستانم را زمانی که دانشآموز دبیرستانی بودم نوشتم و دادم تا پدرم بخواند. اصلاً تحویلم نگرفت. با بیاعتنایی تمام گفت، این چیه که نوشتی؟
بعد چه کردید؟
من هم زمان با گرفتن دیپلم برق، دیپلم زبانم را هم گرفتم. بعدش دوست داشتم به خارج از کشور بروم و تحصیل کنم . A Level دانشگاه لندن را در کنسولگری انگلیس در تهران امتحان دادم و در رشته ی برق قبول شدم. اساتید از انگلستان برای تدریس میآمدند. همه ی درسها به زبان انگلیسی تدریس می شد. سؤال ها از دانشگاه لندن میآمد. حتی ممتحنها از آن جا میآمدند. وقتی امتحان میدادیم برای تصحیح دوباره به انگلستان میرفت و نتیجه به ایران باز میگشت. مثل این که در آن جا تحصیل میکردم. آن زمان کلی هم هزینه کردم. بعد از دو سال، انقلاب شد و کنسولگری انگلیس تعطیل شد و تحصیل من نیمه کاره ماند.
بعدش چه کار کردید؟
بعد کنکور دادم و در رشته ی الکترونیک قبول شدم. سه سال از تحصیل من در این رشته میگذشت که انقلاب فرهنگی شد و یک بار دیگر دانشگاهها تعطیل شد و من دوباره بلاتکلیف شدم.
چی شد که آمدید کانون؟
از طریق آگهی روزنامه متوجه شدم که کانون نمونهخوان استخدام میکند و دورهی نمونهخوانی را هم آموزش میدهد. سال ۱۳۶۴ بود که در امتحان ورودی در مرکز آموزش کانون شرکت کردم. یکی از افرادی که گزینش میکردند، آقای ناصر ایرانی بودند. من یکی از داستانهایم را که ترجمه کرده بودم ضمیمه برگ درخواست استخدامم کردم. پس از آن که در گزینش قبول شدم، دو دورهی سه چهار ماهه گذراندم و استخدام شدم. ما چهار نفر بودیم که وارد کانون شدیم. من، خانم مینو کریم زاده، خانم نورا حقپرست و آقای رامین کریمیان؛ که البته آقای کریمیان چند سال بعد از کانون رفت.
به نوشتن علاقه زیادی داشتم. اولین داستانم را در دورهی دبیرستان نوشتم. آن زمان داستانهای کوتاه را نیز ترجمه میکردم. داستانهای جنایی و پلیسی برایم خیلی جذاب بود. یکی از داستانهایی که خیلی تحت تاثیرش بودم “اسکلت خون آلود” و یکی دیگه “قتل با تبر” بود. شبها این داستانها را میخواندم. در حقیقت اوایل مخفیانه میخواندم. با این که از ترس میلرزیدم، ولی باز به خواندن این کتابها ادامه میدادم. این کتابها را که جلد کاغذی داشت با پول تو جیبیام یکی پنج ریال میخریدم و میخواندم. تمام زنگهای تفریح مدرسه در کلاس درس کتاب میخواندم.
۲۷ سال سابقه به عنوان نمونه خوان، ویراستار و سر ویراستار در کانون دارید. دربارهی این تجربه بزرگ صحبت کنید. اصلاً چه شد که سر از ویراستاری در آوردید؟
علاقه، خیلی علاقه داشتم. دو سال اول نمونهخوان بودم، ولی چون خیلی علاقه داشتم، خودم شروع کردم به خواندن. این طوری بود که وارد حیطه ی ویرایش شدم.
ویرایش چیست و ویراستار کیست؟
این سؤال جواب ساده ای ندارد. از نظر علمی ویرایش از ویراستن یا پیراستن آمده به معنای تمیز کردن، کوتاه کردن و به نوعی آماده کردن و بهتر ساختن. ویراستار هم کسی است که مطلبی را ویرایش میکند. البته گاهی ویراستار وظیفه ی انتخاب مطلب را نیز بر عهده دارد.
آیا نقش ویراستار در ایران و کشورهای دیگر متفاوت است؟
نقش ویراستار در ایران در مقایسه با کشورهایی که صاحب صنعت نشر هستند، بسیار متفاوت است. درایران وظیفه ویراستار تصحیح متن نویسنده است، که در مواردی به پوشاندن بی سوادی نویسنده تبدیل میشود. ولی در کشورهای دیگر این طور نیست. در آن جا ویراستار عملاً داستان را برای نویسنده نقد میکند و ایراداتش را به او گوشزد میکند و نویسنده موظف است، ویراستار را قانع کند یا اشکالات کار را برطرف سازد. در حقیقت ناشر کتابش را از ویراستار میخواهد. ویراستار، وقتش را برای اصلاح متن نویسنده تلف نمیکند. اما در کشور ما حتی برخی از نویسندههای صاحب نام که جوایز متعددی را هم کسب کردهاند، با اصول اولیه و ساده ی دستور زبان فارسی آشنا نیستند و قوائد نوشتن را نمیدانند. حتی به خود زحمت نمیدهند شیوهی نگارش مشخصی را یاد بگیرند. به عنوان مثال بیشتر از هزار بار در متن نویسندهها دیدهام که «را»ی علامت مفعول را در جای خود به کار نمیبرند و حاضر هم نیستند یاد بگیرند که درستش چیست و غلطش کدام است. یا تفاوت بین گذاشتن و گزاردن.
مهم ترین ویژگی یک ویراستار چیست؟
ویراستار باید با سواد باشد و با دل و جان کار کند. یعنی هم به کارش مسلط باشد و هم علاقهمند.
به نظر شما متن غیرقابل ویرایش وجود دارد؟
البته. در حوزهی ویرایش بخشی را به عنوان متنهای غیرقابل ویرایش داریم. متن غیرقابل ویرایش، متنی است که ایراد زیادی دارد و با ویرایش درست نمیشود.
آیا این درست که چون ویراستارها به دنبال معایب هستند آدمهای تلخ و عبوسی هستند؟
من این طور فکر نمیکنم. ویراستارها بهدنبال عیب نیستند. مثل این که گفته شود منتقدها آدمهای ایرادگیری هستند. ویراستارها، نکته سنج هستند و نکته سنجی با ایرادگیری و عیب جویی فرق دارد.
به نظر شما انتشار کتابهایی که از استاندار لازم برخوردار نیستند (خصوصا درباره متن) چه ضررهایی را بهدنبال دارد؟
کتاب اگر علمی باشد که از نظر اطلاعات خواننده را دچار سردرگمی و دو گانگی میکند؛ و اگر نگارش آن مشکل داشته باشد، به یک غلطآموز تبدیل میشود. وقتی مطلبی در کتابی چاپ میشود، از نظر خوانندهی کودک و نوجوان تایید شده است و او آن را میپذیرد و قبول می کند.
ادبیات کودک و نوجوان از ظرایف بیش تری برخوردار است و در نوشتن برای این گروه باید دقت بیش تری کرد.
دربارهی نمایش نامه” پیر مرد و ببر” که به زودی در انتشارات کانون منتشر خواهد شد، بگویید. چه شد این نمایش نامه را نوشتید؟
پیر مرد و ببر بر اساس یکی از داستانهای قدیمی ایرانی نوشته شده است. فرایند نوشتن آن هم مثل خیلی از نوشتههای دیگر است. از موضوع آن خوشم آمد و فکر کردم نمایش نامهی خوبی از کار درخواهد آمد. شروع به نوشتن کردم و پس از چند بار حک و اصلاح این شد که قرار است چاپ شود.
چند تا فرزند دارید؟ آیا شغلتان در ارتباط با فرزندتان تاثیر گذاشته است؟
دو پسردارم. حامد ۲۵ ساله و حسامالدین ۱۹ ساله. خیلی دوستشان دارم و رابطه ی خیلی خوبی هم با هم داریم. احساس می کنم شغلم باعث شده که فرزندانم را بهتر و بیش تر درک کنم.
فریبا زرقلمی