نوشتن در خانواده‌ی جانت تیلور لیسل، موروثی است. پدرش در جوانی داستان کوتاه می‌نوشته و خود او از کودکی دست به قلم برده؛ و دخترش هم نویسنده است.
تیلور لیسل در ۱۳ فوریه ۱۹۴۷ در نیوجرسی به دنیا آمد. تحصیلات ابتدایی و متوسطه‌اش را در همان شهر به پایان رساند. در ۱۹۶۹ از کالج اسمیت در رشته ی ادبیات انگلیسی فارغ‌التحصیل شد و پس از مدت کوتاهی که به کارهای متفرقه اشتغال داشت، به عنوان روزنامه‌نگار آزاد مشغول کار شد که به مدت ده سال آن را ادامه داد. لیسل پس از به دنیا آمدن دخترش، ترجیح داد به نوشتن داستان و رمان روی آورد؛ کاری که می‌توانست در خانه به آن بپردازد.
«رقص گربه‌های اپل‌ساپ» اولین رمان از یازده رمان این نویسنده به شمار می‌آید که تا کنون به چاپ رسیده است.
جانت در باره‌ی آثارش می گوید: «فکر می کنم جادو چیزی است که هنوز باید در پی کشف آن باشیم. من جادو را در آثارم می‌آورم تا به خواننده (و البته خودم) یادآوری کنم که با چشم باز به اطرافشان بنگرند. ناشناخته‌ها همه جا هستند؛ در اطرافمان و حتی گاهی در ذهنمان.»

با هم قسمتی از کتاب «دیدار با جن‌ها»، نوشته‌ی جانت تیلور لیسل، با ترجمه‌ی نسرین وکیلی را می‌خوانیم.

ماماجین نفس عمیقی کشید و خودش را جمع و جور کرد. وقتی که به کرب نگاه کرد، جیمی متوجه شد که لبش را می‌گزد. زن درشت‌اندام، به طرف ظرفشویی رفت، شیر آب را باز و زمزمه‌کنان شروع به شستن دست‌هایش کرد.
کرب گفت: «من تقریباً نه سال زندان بودم و اگر دستور آن ها را اجرا نکنم، دوباره باید برگردم. آن‌ها گفته‌اند که باید تا آخر همین هفته سر کار باشم و من باید اطاعت کنم. این کل ماجراست.»
ماماجین هنوز داشت چیزی زیر لب زمزمه می‌کرد. آن پایین، توی خیابان،‌ اتوبوسی رد می‌شد و انگار صدای ناله‌ی موتورش با زمزمه‌ی ماماجین هماهنگ بود.
جیمی پرسید: «شما مجبورید در شیکاگو کار کنید؟»
کرب گفت: «همین الان هم باید تو راه شیکاگو باشم.»
سپس با صندلیش طوری چرخید که پشتش به طرف جیمی برگشت و ادامه داد: «سفر با اتوبوس خیلی طولانی است. فکر کردم اگر شروع به کار کنم و بخواهم بیایم و جیمی را با خودم ببرم، صاحب کارم اجازه نمی‌دهد.»
جیمی نگاهی ماماجین انداخت که پشت به او داشت و گفت: «اِ…»
ماما در حال تمیز کردن ظرفشویی نفس‌نفس می‌زد و شانه‌هایش بالا و پایین می‌رفت.
ـ خوب، نظرت چیست، جین؟!
ـ ظرفشویی دوباره گرفته. مأمور تأسیسات درستش کرده بود ولی حالا دوباره گرفته.
کرب پرسید: «ابزاری، چیزی داری؟»
ماماجین کشویی را بیرون کشید، آچاری بیرون آورد و آن را روی میز گذاشت. بعد گفت: «مواظب باش کف زمین را پر از آب نکنی‌ها!»
کرب روی زمین، روبه‌روی ظرفشویی نشست و مشغول شد. توی قفسه‌ی زیر ظرفشویی چند تا کهنه و مقداری سم سوسک بود. آن‌ها را برداشت و روی زمین گذاشت. ماماجین که روی صندلی نشسته بود، داشت به جیمی نگاه می‌کرد. وقتی جیمی برگشت و خواست با نگاه کوچکی بفهمد در سرش چه می‌گذرد، او نگاهش را برگرداند. کرب گفت: «این ظرفشویی خیلی کهنه است.»
ماماجین هم گفت: «اگر نمی‌توانی درستش کنی؛ می‌گویم کارگر فنی فردا صبح بیاید.»
کرب گفت: «می‌شود درستش کرد؛ فقط باید زانویی را دربیاورم.»
کرب آچار را روی مهره‌های پایینی زانویی سفت می‌کرد و جیمی مشغول تماشای او بود. بار اول که خواست مهره را بچرخاند، آچار در رفت و گوشه‌ای افتاد. کرب هم لحظه‌ای نفسش بند آمد. جیمی دوباره نگاهی به ماماجین انداخت. او دوباره داشت لبش را می‌گزید.
وزش باد تندتر شده بود و قاب‌های شل پنجره را می‌لرزاند. جیمی خیلی سردرگم بود. ماماجین پرسید: «می‌خواهی در شیکاگو بمانی؟»
کرب گفت: «اگر بتوانم، نه.»
سپس برگشت و نگاهی به ماماجین کرد. قطرات عرق بر سر و صورتش می‌درخشید. او با انگشتانش عرق روی ابرویش را پاک کرد و ادامه داد: «همیشه از شیکاگو بدم می‌آمده.»
ـ پس چرا می‌خواهی بروی آن‌جا؟
کرب گفت: «نامه‌های زیادی برای پیداکردن کار به این‌ور و آن‌ور نوشته‌ام.»
او که چهارزانو کف زمین نشسته و به جلو خم شده بود،‌ ادامه داد: «خیلی از آن‌ها حتی جوابم را هم ندادند. وقتی که کار در شیکاگو و آزادی مشروط را به زندان پیشنهاد کردم، موضوع جور شد. من هم فوراً قبول کردم. ولی اگر سه ماه بیش‌تر طول بکشد تا خودت را معرفی کنی، مسئله‌ی کار منتفی است.»
مهره‌ی ته زانویی داشت شل می‌شد. وقتی که کاملاً شل شد، کرب نگاهی به اطراف انداخت و از جیمی خواست یک قوطی خالی بی‌مصرف برای‌ آبی که راه می‌افتاد بیاورد. ماماجین گفت: «قوطی روغن را بیاور. تقریباً خالی شده.»
جیمی در فریزر را باز کرد و قوطی قهوه‌ای را که ماماجین از آن برای جمع‌آوری روغن استفاده می‌کرد، بیرون آورد. حق با ماماجین بود، چون اگر از ته‌مانده‌ی روغن ظرف صرف نظر می‌کردی، قوطی خالی بود. ماماجین گفت: «پس انگار من دیگر او را نمی‌بینم، ها؟»
با شنیدن این حرف، لحظه‌ای تن جیمی لرزید. او به ماماجین و بعد به کرب نگاهی انداخت. سر کرب توی محفظه‌ی زیر ظرفشویی گم شده بود. جیمی با نگاهی متوجه شد که کرب دارد با انگشت‌هایش مهره را درمی‌آورد. تا مهره درآمد، قبل از این که بتواند قوطی را زیر آن بگیرد آب پاشید روی شانه‌اش. او هم فوراً قوطی را زیر آن گرفت. قوطی ظرف چند ثانیه سرریز شد. بعد آن را زمین گذاشت و شروع کرد به جمع‌ کردن آبی که کف قفسه ریخته بود. گفت: «ببین جین! من می‌خواهم کار کنم و سر و سامان بگیرم.»

علی خاکبازان

پاسخ بدهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*