اوان کلارکسون
ترجمه حسین ابراهیمی (الوند)
اِوان کلارکسون، سال ۱۹۲۹ در کامبرلند متولد شد. او بیش تر عمرش را در کاروانی که به دنبال اتوموبیلش می بست به تحقیق و مطالعه جانوران و هم چنین محیط پیرامون آن ها پرداخت. کلارکسون، کارهای زیادی،ازجمله مراقبت از حیوانات و پرورش سمور را به عهده داشت. او مخارج زندگی اش را از طریق نوشتن مقالات و داستان های کوتاه تامین می کرد. این نوشته ها بیش تر درباره ی جانوران، ماهی گیری و مناظر روستایی بودند. او هنگام نوشتن رمان «فرار برای آزادی» مدتی را در خانه ای خلوت در دارتمور گذراند. او به همراه همسر و دو فرزندش در کلبه ای روستایی زندگی می کند. نام کتاب دیگر او «هالیک» است. هالیک درباره ی سرگذشت سیل خاکستری است.
داستان فرار برای آزادی درباره ی زندگی سمورها ست. «سیلا »، شخصیت اصلی داستان نیز همچون سمورهای دیگر، در یکی از قفس های ساختمانی که در آن نگه داری می شدند، زندگی می کرد. چهار ماه از عمر او می گذشت و نخستین نشانه های پوست زیبایی که قرار بود اولین پوست او باشد بر بدنش ظاهر می شد؛ پوستی که برای پرورش دهندگان آن ها بسیار گران بها بود. سیلا بارها بینی اش را در گوشه ی شل شده ی توری قفس فرو کرده بود و هر وقت سرش را عقب می کشید، توری هم به جای اولش برمی گشت. آن شب هم وقتی سیلا طبق معمول بینی اش را به توری فشار داد، یکی دیگر از بست ها باز شد و ناگهان کف جعبه کنده شد و سیلا روی زمین افتاد.
کتاب، داستان سمور جوانی است که از پرورشگاه سموران رها می شود و پس از فرار از چنگ گربه ای، راه خود را به سوی رودخانه پی می گیرد. خواننده در پی سرنوشت این سمور جوان، با زندگی دیگر سمورها در محیط طبیعی زندگی آن ها آشنا می شود.
بخشی از کتابِ “فرار برای آزادی”
سپیده دم در زمین های جنگلی معنایی نداشت . طرح مبهمی از نور، تاریکی را شکافت. و در اطراف سایه هایی درست کرد. نور کمی بیش تر شد و زمین را همان گونه که شب قبل در چنگال یخ افسرده بود نشان داد. بالای درختان، آسمان دگرگون شده بود. ابرها ورم کرده و آویزان پایین آمدند. ناگهان نسیمی گرم و نرم در میان بوته های تیغ وزیدن گرفت. گویی در جواب این وزش بود که دانه های درشت و آب دار برف بدون آن که روی هم جمع شوند، به سمت زمین سرازیر شدند…
سیلا دوباره رفت توی آب. همان طور که روی سطح آب پا می زد، سرش را زیر آب فرو می برد و به تاریکی درون آب خیره می شد. در میان گل و لایِ گردابی کوچک،نوار نقره ای پر پیچ و تابی نظرش را جلب کرد. با شادی به سمت پایین شیرجه زد. از شروع زمستان سرد تا کنون این نخستین مارماهی ای بود که دیده بود. کمر مار ماهی را گرفت. مارماهی خودش را به گردن سیلا کوبید. دمش را دور او حلقه کرد. سیلا یکی از پنجه هایش را بالا برد تا خودش را از این گرفتاری رها کند. بعد همان طور که به سطح آب بالا می آمد، مارماهی را نصف کرد. هنوز در آب پا می زد که کمی از نیمه ی سر او را خورد. سمور متوجه شد آب نصفه ی دیگر مارماهی را دارد از او دور می کند. به دنبال آن شیرجه ای زد و درست پیش از آن که آب های کف آلود آن را با خود ببرد،آن را گرفت.
بدین ترتیب سرگرم خوردن و بازی کردن با مارماهی شد. او به دنبال تکه هایی که هر دم پراکنده تر می شدند تا پایین آبگیر رفت. آن گاه صدای سمور نری را شنید. صدا روی آب پیچید. سیلا مراقب و هوشیار، اما نگران، در میان آب معلق ماند. آب تکه های مارماهی را که اینک سیلا آن ها را به فراموشی سپرده بود با خود برد. موتیک بالای صخره صافی بالای آبگیر ایستاده بود و به سیلا نگاه می کرد. صدای موتیک بار دیگر بلند شد. آنگاه همان طور که سیلا به آرامی به طرف او می رفت، موتیک نیز وارد آب شد و منتظر ماند. سیلا نزدیک شد. هیکل او را برانداز کرد و وقتی متوجه شد موتیک دو برابر او بزرگ تر است، جا خورد. او جای زخم عمیقی را که روی سر و گوش او تاپایین گونه اش می رفت، دید. اهمیتی نداد. سیلا به رفتار او دقت کرد و متوجه رفتار مهربان و دوستانه ی او شد. او که اطمینان بیش تری به دست آورده بود، جلوتر آمد، اما در آخرین لحظه برگشت و به سوی پایین جریان آب شنا کرد. موتیک او را دنبال کرد. آن ها تمام آن شبِ بلند بهاری را شنا کردند. غلت زدند و به شوخی کشتی گرفتند. توی آب و بیرون از آن قایم باشک بازی کردند و در میان علف های کوتاه، روی زمینِ باز دنبال هم دویدند. موتیک مرتب برای او آواز می خواند و آواز جادویی او، آرام آرام سیلا را هیپنوتیزم می کرد. با صدای او سیلا آرام تر و بی سرو صداتر می شد و احساس لذت بخشی که هر دم افزایش می یافت، ترس از خطر را از او دور می کرد.
با این وجود سیلا هنوز آماده ی پذیرش خواسته های سمور نر نبود. زمانی که توجه موتیک روی نیازش بیش تر متمرکز می شد، سیلا از روی حیا خود را کنار می کشید و بعد دوباره موتیک با التهابی ناگهانی روی آن اصرار می ورزید . موتیک با صدای جیغ های سیلا و دیدن دندان ها و آرواره های او، مؤدب و محتاط می شد. نزدیکی های سپیده دم، شور و التهاب موتیک از شدت خستگی و گرسنگی فروکش کرد و آن دو با هم به شکار رفتند.
بهاره مهرجویی