روزی از روزها پسرک فقیری که از راه دورهگردی و دستفروشی زندگیاش را میگذراند و مخارج درس و مدرسهاش را تأمین میکرد، متوجه شد ته جیبش فقط یک سکه پول دارد. گرسنهاش بود و با آن سکهی پول یک قرص نان هم به او نمیدادند. بنابراین تصمیم گرفت زنگ در خانهای را بزند و از اهل منزل غذا بخواهد. وقتی یک خانم جوان و مهربان در را باز کرد پسرک پسرک دستپاچه شد و به جای غذا درخواست یک لیوان آب کرد.
خانم مهربان از صورت رنگپریدهی پسرک فهمید که او باید خیلی گرسنه باشد و برایش به جای آب یک لیوان شیر آورد. پسرک جرعه جرعه لیوان شیر را نوشید و سپس رو کرد به او و گفت: «ببخشید خانم، بابت این لیوان چهقدر باید بپردازم؟»
خانم مهربان جواب داد: «شما بابت این لیوان شیر مدیون من نیستی. مادرم به من یاد داده است که در مقابل هر کاری که برای دیگران انجام میدهیم هیچ توقّعی نداشته باشیم.»
پسرک جواب داد: «حالا که این طور شد از صمیم قلب از محبتتان تشکر میکنم.»
پس از سالیان سال آن خانم جوان به بیماری سختی مبتلا شد. پزشکان تلاش زیادی برای درمان او کردند. وقتی او کاملاً بهبودی یافت و میخواست برگهی صورتحساب بیمارستان را پرداخت کند، مسئول حسابداری به او گفت که هزینهی درمان او قبلاً پرداخت شده است. وقتی او برگهی هزینهی درمان را نگاه کرد در گوشهای از آن این جمله را دید: «تمام هزینههای درمان با یک لیوان شیر پرداخت شده است.»
امضاء دکتر هاوارد
مترجم: مجید عمیق