اولین نسیم شروع به وزیدن کرده بود. صدای خش خش برگ ها، برای من مثل ناقوس مرگ بود. با وزیدن خرده نسیمی رعشه بر اندامم می افتاد. هرچه می گذشت من زرد و زرد تر، خشک و حشک تر می شدم. هر لحظه منتظر مرگ خود بودم! همه ی دوستانم آرام آرام می افتادند و جان خود را به باد می سپردند. غم در چشم همه ی ما دیده می شد، غم از دست دادنِ دوستانمان!
بالاخره روزی که از آن می ترسیدم فرا رسید؛ روزی که قرار بود خود را تسلیم باد کنیم. با او همراه شویم. وقتی خود را به دست باد می سپردم، فقط با حسرت به شاخه ها و برگ هایی که آن ها را سفت چسبیده بودند، نگاه می کردم!
باد من را جدا کرد. فقط وزش باد را روی پوست خود حس می کردم. همه چیز خیلی سریع از جلوی چشمانم حرکت می کرد. دریاها، کوه ها، جنگل ها! همه چیز آن قدر زیبا بود که نمی توانستم چشم از آن ها بردارم. موج های پرخروشِ دریا، صدای آواز پرندگان در جنگل ها، آفتابِ سوزانِ کویر و خیابان های شلوغ و کثیف. همه چیز به طور باورنکردنی ای زیبا بود! در پوستِ خود نمی گنجیدم. هر چیزی که در این هستی وجود داشت را دیده بودم. دیگر حسرت چه چیز را می خوردم؟ به حال برگ های آویزان از درخت غبطه خوردم. آن ها چیزی ندیده بودند و نشنیده بودند. فقط طنین آواز درخت کهنسال که از برگ های باد برده می خواند، شنیده می شد. لحظات خوب همیشه می گذرند. لحظاتِ خوش من هم تمام شد. لحظه ای که از آن می ترسیدم فرا رسید … باد به آرامی من را روی زمین گذاشت و بدونِ خداحافظی رفت.
این پایانِ زندگی من نبود. من به درون خاک نفوذ کردم. حالا دیگر برگ نبودم، من به خاک پیوستم تا به دانه ای جدید زندگی ببخشم و “ما دوباره سبز می شویم.”
موژان جمال زاده ، ۱۴ ساله از تهران