از مجموعه ی «روزها و یادها» میتوان کتاب «شاهها و تاجها» را نام برد. این کتاب به تاجگذاری و روی کار آمدن رضا شاه پهلوی و حوادث و وقایعی که در آن روزگاران اتفاق افتاد و منجر به ایجاد حکومت وی شد، نظر دارد. شناسایی شخصیت، خلق و خوی، نام و نشان و چگونگی حضور رضاخان میرپنج که فرمانده اردوگاه قزاقها بود در سیاست کشور ایران و … از مواردی است که کتاب سعی دارد به بررسی آنها بپردازد.
کتاب نثری ساده و تاریخی دارد و با تصاویری مربوط به همان ایام و چهرههای مطرح آن روزگاران، تزیین یافته است. چند سطری برای آشنایی با حال و هوای کتاب میخوانیم:
رضا قزاق
مردم تهران رضا قزاق، سردار سپه، اعلیحضرت پهلوی، رضاشاه را میشناختند.
رضا قزاق تا چند سال پیش، در همین محله سنگلج اجارهنشین بود. آدم سر به راه و ساکتی نبود. مثل خیلی از قزاقها قلدر و لات بود. خانهاش پاتوق شبانه ی قزاقها بود. رضا قزاق ساکن محله ی سنگلج نه حساب زن و بچه مردم را داشت، نه از آبروی خودش میترسید. طوری رفتار میکرد انگار که آبرویی ندارد. با آن قد ۱۹۰ سانتیمتری و آن یال و کوپال و آن تفنگ و لباس قزاقی، کسی نمیتوانست در برابرش قد علم کند؟
صاحب خانه بیچارهاش با بدبختی کرایهاش را میگرفت. مردم خداخدا میکردند که مأموریتی چیزی به تور رضا قزاق بخورد و مدتی از تهران دور بشود تا آن ها بتوانند نفسی بکشند.
یک روز کاسه ی صبر اهالی سنگلج لبریز شد و دست به دامن ریشسفیدهای محله شدند. ریش سفیدها گفتند چاره این است که رضا قزاق را زن بدهیم. آدم روانه کردند تا مزه ی دهانش را بفهمند. دیدند او از خدا خواسته است. فقط بهانه میآورد که پول سور و سات عروسی را ندارم. اهالی گفتند: کمکت میکنیم… بگذار اول طرفش را پیدا بکنیم…
کسی حاضر نبود به این آدم دختر بدهد. اهالی این در و آن در زدند، تا توانستند یکی از افسران قزاق به نام تیمورخان آیرملو را راضی کنند که رضا قزاق را به دامادی قبول کند. بعد برای رضا قزاق خبر فرستادند که همه چیز دارد درست میشود. دست به جیب شو ببینم چند مرده حلاجی.
رضا قزاق جواب داد: «حاشا از یک صناری… آس و پاسم… نه روی زمین خدا سنگی دارم، نه در آسمان خدا ستارهای.»
اهالی سنگلج فشار آوردند. نقشه کشیدند. برنامه چیدند، اما هر کاری کردند، از این آدم پولی درنیامد. همه چیز افتاد گردن خودشان. چارهای نداشتند. برای کم کردن اذیت و آزار این بابا باید پیه همه چیز را به تنشان میمالیدند. دست به دست هم دادند و سهم گذاشتند. کم و زیاد کردند تا به خیر و خوشی رضا قزاق را عیالوار کردند.
غافل از آن که رضا قزاق سال ها پیش در آلاشت دخترعمویش را عقد کرده است و نه تنها عیال، بلکه بچه هم دارد…
بابک نیک طلب