تصویرگر:الهه شجاعی


تمام عمر
دور از چشم‌هایمان گریه کردی
و ما که فکر می‌کردیم
هوای آبغوره‌فروشی در سر داری.
چه ساده دورت می‌زدیم
از روی جاده‌های دوخته شده‌ی پیراهنت
وقتی که جمعه‌ها
روی موج‌های رادیو
موج‌سواری می‌کردی…
خدا می‌داند
که عادت کرده بودی
زندگی را به روی خودت نیاوردی
و هیچ عین خیالت هم نبود
که بار زندگی را به دوش می‌کشی
و پدران بالاشهر
سنگینی یک خودکار را.
گمانم فهمیده بودی
دخترانت هوای خانه‌ی بخت کرده بودند
که هر شب با سلام ماه به خانه می‌آمدی و با خداحافظی‌اش…
هر شب ماه، روی آب چروک برمی‌دارد
و چهره‌های مهربان تو…
در سطرهای پیشانی‌ات بزرگ می‌شوم
بزرگ و بزرگ‌تر
آن‌قدر که می‌خواهم به تو برسم.

بهاره ایمانی راد ـ ۱۹ ساله ـ‌ اراک

پاسخ بدهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*