ما و آقای سعدی در بوستان (۴)
چند روز پیش، من از در دوم وارد بوستان آقای سعدی شدم. تعدادی از بچهها را دیدم که گرد آقای سعدی ایستادهاند. اول فکر کردم میخواهند بازی کنند. برای همین با عجله به سمتشان دویدم. نزدیکتر که شدم امید و امیر را هم دیدم. مطمئن بودم که باز هم دعوا شده؛ آخر امید و امیر قلدرهای کوچهی ما بودند. همیشه سر به سر همه میگذاشتند. خلاصه هیچکس دوست نداشت با آنها همبازی شود.
آقای سعدی من را دید و گفت:«به به، نیکو جان تو هم آمدی.»
بی مقدمه گفتم: «آقای سعدی، حق با بچههاست، امید و امیر ما را اذیت میکنند.»
آقای سعدی کفشهای رنگین پارچهای اش را از پا در آورد، روی چمن نشست و گفت: «ما هم اینجا جمع شدهایم ببینیم قضیه چیست.»
امید گفت: «آقا، اینها ما را بازی نمیدهند، خب ما هم لجمان میگیرد و بازیشان را به هم میزنیم.»
آقای سعدی با دقت به حرفهای بچهها گوش داد. شکایتها که تمام شد، گفت: «میدانید بچهها چرا این قدر از دست هم ناراحت هستید؟»
بچهها ساکت بودند. یکی دو نفر هم از عصبانیت بغضشان گرفته بود.
آقای سعدی گفت:« بگذارید برایتان یک خاطره تعریف کنم. یک روز من داشتم در یکی از کوچههای سرسبز شیراز پیادهروی میکردم که دیدم پسر جوانی از روبه رو میآید. پشت سرش هم گوسفندی جست و خیز میکرد. آنها نزدیکتر شدند و دیدم طنابی به گردن گوسفند بسته شده. به پسر گفتم، پسر جان، هیچ می دانی اگر آن طناب نبود، این زبان بسته یک دقیقه هم پشت سرت نمی آمد؟
پسر تا حرف من را شنید، طناب را از دور گردن گوسفند باز کرد. با خودم گفتم الان است که گوسفند از صاحبش دور شود؛ اما بر خلاف انتظارم گوسفند جست و خیزی کرد و دوباره پشت سر پسر به راه افتاد. بعد پسرک خندید و گفت، میدانید آقا، من فقط با او مهربانم؛ از مهربانی است که او هم این همه من را دوست دارد.»
من به فکر رفتم، دستی به پشت گوسفند کشیدم و از پسرک خداحافظی کردم. همانجا زیر درختی نشستم و این ابیات را نوشتم:
به ره بر یکی پیشم آمد جوان
به تک در پیاش گوسفندی دوان
بدو گفتم این ریسمان است و بند
که میآرد اندر پیات گوسفند
سبک طوق و زنجیر از او باز کرد
چپ و راست پوییدن آغاز کرد
هنوز از پیاش تازیان میدوید
که جو خورده بود از کف مرد و خوید
چو باز آمد از عیش و شادی به جای
مرا دید و گفت ای خداوند رای
نه این ریسمان میبرد با منش
که احسان کمندی است در گردنش
صحبت آقای سعدی تمام شد و به ما نگاه کرد. به من، به عسل، به امید و به امیر … ما همه روی چمن نشسته بودیم و به او گوش میدادیم. آرینا گفت:« یک بار دوستم، الهه، چند النگوی رنگارنگ داشت. خیلی از آنها خوشم آمد. او هم یکی از النگوها را به من داد. خیلی خوشحال شدم.»
آقای سعدی گفت:«حتماً خیلی هم الهه را دوست داری؟»
-بله آقا، بهترین دوستم است.
آقای سعدی گفت:«بچهها اگر به هم مهربانی کنید، قول میدهم برای هم دوستهای خیلی خوبی میشوید؛ و این دعواها را هم کنار میگذارید. انشاءالله که دیگر هم امید و امیر با شما مهربانند و هم شما با آنها.»
آن روز آشتی کردیم و از بوستان آقای سعدی بیرون رفتیم تا در یکی از بهترین عصرهای تابستان، بازی کنیم.
سمیرا قاسمی