
تصویرگر: الهه شجاعی
روزی روزگاری مرغ کوچک گرسنه ای بود. او می خورد و می خورد و رشد می کرد و رشد می کرد. هر چه قدر که بیش تر می خورد، بیش تر بزرگ تر می شد . در آن نزدیکی ها بالای تپه روباهی زندگی می کرد. هر صبح روباه به مزرعه نگاه می کرد تا ببیند چه زمانی مرغ از لانه اش بیرون می آید و چه کار می کند. مرغ هر روز بزرگ تر از روز قبل به نظر می رسید . هر روز صبح همین که روباه می خواست به طرف مزرعه برود، می ایستاد و با خود فکر می کرد، اگر منتظر بماند مرغ بزرگ تر خواهد شد؛ بنابراین روباه منتظر ماند و منتظر ماند. مرغ بزرگ و بزرگ تر شد و روباه گرسنه و گرسنه تر و لاغر و لاغرتر شد. تا این که روزی روباه دید که فقط سر مرغ از در لانه اش بیرون می آید. روباه بیش تر از این نتوانست صبر کند و شروع به دویدن کرد. روباه سریع و سریع تر می دوید و از تپه پایین آمد و به سمت مزرعه رفت . روباه پنجره ی لانه ی مرغ را شکست و وارد لانه اش شد. روباه مرغ را دید و مرغ روباه را. روباه لب هایش را می لیسید و همین که خواست به سمت مرغ حمله کند، مرغ خم شد و روباه را خورد .
مترجم : شبنم اسماعیل زاده شبستری
منبع : کتاب Hungry Hen by Richard Waring