خاک در اندیشه باران نبود
هیچ نشانی ز بهاران نبود
بال و پر چلچله ها خسته بود
پنجره ی باغ خدا بسته بود
باغچه ها شور شکفتن نداشت
وضع چنان بود که گفتن نداشت
شب چه شبی بود، شکوه آفرین
چشم به راه تو زمان و زمین
شهر اگر تیره و تاریک بود
لحظه ی لبخند تو نزدیک بود
تا تو فرود آمدی از اوج نور
روحِ زمین تازه شد از موج نور
از نفس گرم تو گل جان گرفت
باغِ طراوت سر و سامان گرفت
سبز شد از لطف تو صحرا و دشت
قافله ی چلچله ها بازگشت
آمدی و زمزمه آغاز شد
روزنه ای رو به خدا باز شد
آمدی و نوبت فردا رسید
فصل شکوفایی گلها رسید
آمدی و باغ پر از خنده شد
بوی گل سرخ پراکنده شد
بابک نیک طلب
شعرهایتان همیشه عطر بهاران دارد