کریسته نوستلینگر، در ۱۳ اکتبر ۱۹۳۶، در حومه شهر وین، پایتخت اتریش در خانوادهای کارگری به دنیا آمد. بعد از پایان دبستان و دبیرستان در دانشکدهی هنر ثبتنام کرد. چند سال بعد، نویسندهی روزنامهای شد که برای دختران منتشر میشد. نخستین کتاب خود را در ۳۶ سالگی منتشر کرد. کنراد ششمین کتاب اوست.
بنمایهی نوشتههایش تخیل و طنز است. او این دو را با واقعیتها و انتقادهای اجتماعی درمیآمیزد. خانم نوستلینگر تاکنون به جایزههای زیادی دست یافته است. او نخستین جایزهاش را در سال ۱۹۷۲، پس از انتشار «کتاب سلطان خیار» دریافت کرد.
ایرج جهانشاهی قاجار (۱۳۷۰ ـ ۱۳۰۵)، معلم، نویسنده، مترجم و یکی از نامداران ویراستاران ادبیات کودک و نوجوان است.
تحصیلات دبستان و راهنمایی خود را در ملایر و اهواز به پایان رساند و درجه لیسانس جغرافیا و تعلیم و تربیت را از دانشکده ادبیات دریافت کرد. جهانشاهی در سال ۱۳۳۸، از مؤسسه تحقیقات دانشگاه تهران درجهی فوق لیسانس گرفت. او در رشتهی آموزش بزرگسالان، در دانشگاه منچستر انگلستان دورهای یک ساله، گذراند.
در سال ۱۳۲۴،در وزارت آموزش و پرورش مشغول به کار شد. از ۱۸ سالگی، همکاری خود را با ۳ روزنامه آغاز کرد.
در ۱۹ سالگی، نخستین کتابش را به نام گلهای وحشی منتشر کرد. در سال ۱۳۴۳، مرکز تهیهی خواندنیها برای نوسوادان تأسیس شد، جهانشاهی یکی از پایهگذاران آن بود. از کارهای برجستهاش در این مؤسسه انتشار مجلههای پیک بود که بنیادی نو در آموزش کمک درسی بود. از دیگر کارهای سودمندش، ویراستاریش مجموعهی «نگاهی به تاریخ علم» است. «قصههای من و بابام»،دیگر اثر برجستهی او ست که در سال ۱۳۶۱، کتاب سال شد.
***
کنراد پرسید که چگونه میتواند در کارهای خانه به او کمک کند: ظرفها را بشوید، خانه را جارو کند یا سطل زُباله را ببرد و خالی کند؟
خانم بارتولوتی پرسید: تو از این جور کارها لذّت میبری؟
کنراد گفت: نمیدانم که لذّت میبرم یا نمیبرم. ولی پسر بچههای هفت سال آن قدر بزرگ شدهاند که اینجور کارها را انجام بدهند. از این گذشته، وظیفة آنهاست که در این خُرده کاریهای خانه به مادرهایشان کمک کنند.
خانم بارتولوتی گفت: بله… بله، البتّه!
ولی بعد به این فکر افتاد که هنوز سطل زباله پُرِ پُر نشده است، و گرد و خاک خانه خیلی زیاد نیست، و هنوز چندتایی بشقاب و قاشق و فنجان و ظرف در قفسة آشپزخانه هست که احتیاجی به شستن ندارند. به کنراد گفت که دلش میخواهد او با اسباببازیهای تازهاش کند.
کنراد جعبة بزرگ پر از مکعبهای آجری را برداشت. درِ جعبه را باز کرد و نگاهی توی آن انداخت.
گفت: چه آجرهای زنگی قشنگی!
خانم بارتولوتی نفسی به آسودگی کشید و گفت: میتوانی با آنها یک برج درست کنی، یا یک قطارِ درست و حسابی، یا یک ساختمان، یا حتی یک هواپیما!
کنرداد درِ جعبه را بست و پرسید: کجا باید بازی کنم؟
خانم بارتولوتی معنی حرف کنراد را به درستی نفهمید و پرسید: کجا؟
ـ منظورم این است که گوشة بازی من کجاست؟
خانم بارتولوتی پیش از آن هرگز چیزی دربارة گوشة بازی نشنیده بود.
کنراد برایش شرح داد که همة بچهها برای خودشان یک اتاق بازی یا یک گوشة بازی دارند. ولی چون خانةخانم بارتولوتی اتاق بازی ندارد، به او اجازه میدهد که برای خودش یک گوشة بازی داشته باشد؟
خانم بارتولوتی در فکر فرو رفت. او یک اتاق نشیمن، یک اتاق برای کار کردن، یک اتاق خواب، یک آشپزخانه، یک راهرو، و یک دستشویی و حمّام داشت. چون هر اتاق چهارتا گوشه دارد، روی هم بیست و چهارتا گوشه در این خانه هست. به کنراد گفت که هر گوشهای را که دوست دارد میتواند برای خودش انتخاب کند. اگر هم دلش بخواهد، میتواند از همة بیست و چهارتا گوشه استفاده کند. بعد گفت که وسط اتاق هم میتواند بازی کند.
کنراد گفت: خیلی متشکرم، ولی یک گوشه برای من کافی است.
خانم بارتولوتی گفت: خب، پس هر کدام را که دلت میخواهد انتخاب کن.
ـ در کجا میتوانم کم سَر و صداتر باشم؟
ـ سر و صدا برای کی؟
ـ شما!
ـ تو برای من هیچ سر و صدایی نداری! به راستی که نداری! تا آنجا که به من مربوط میشود، تو میتوانی در هر جا که دلت میخواهد بازی کنی.
کنراد گوشة اتاق را که میان پنجره و درِ راهرو بود، نشان داد و گفت: پس من در آن گوشه بازی خواهم کرد. موافقید؟
خانم بارتولوتی سرش را تکان داد.
کنراد جعبة پر از مکعّبهای آجری را روی زمین گذاشت. بارِ دیگر درِ جعبه را باز کرد و نگاهی به آجرها انداخت.
خانم بارتولوتی امیدوار گفت: خیلی چیزهای دیگر هم برایت خریدهام. ببین، در آنجا یک خرس کوچولو، یک عروسک، و یک کتاب پر از عکس و نقاشی…
کنراد حرفش را برید و گفت: فکر نمیکنید که یک پسر هفت ساله باید آن قدر عَقل و شُعور داشته باشد که در یک زمان فقط با یک چیز بازی کند؟ نظر شما غیر از این است؟ چنین پسری باید همة حَواسش را جمع کند و مشغول بازی کردن با همان یک چیز بشود و بزرگترها را آزار ندهد.
خانم بارتولوتی مِن مِنکُنان گفت: عذر میخواهم… هرگز به این فکر نکرده بودم.
ولی همة اسباببازیهایی را که خریده بود در گوشة بازی کنراد، نزدیک در گذاشت. عروسکی هم که میتوانست ماما بگوید، در آن میان بود.
کنراد نگاهی به عروسک انداخت و پرسید: این را برای من خریدهاید؟
خانم بارتولوتی سر تکان داد.
کنراد گفت: ولی من یک پسر بچة هفت سالهام!
خانم بارتولوتی گفت: این از آن عروسکهاست که میتواند ماما بگوید. مالِ پسربچههای هفت ساله نیست؟
کنراد گفت: عروسک به درد دختر بچههای هفت سال میخورد.
خانم بارتولوتی عروسک را از زمین برداشت. غُرغُرکنان گفت: اُه،چه حِیف شد! این عروسک چقدر هم قشنگ است!
آن وقت، چَترِ زُلفِ طلایی عروسک را صاف کرد و مشغول نوازش او شد. تصمیم گرفت که عروسک را به دختر بچهای که زیر آپارتمان خودش زندگی میکند بدهد. اسم این دختر بچه کیتی بود.
کنراد مشغول ساختن یک برج بلند از آجر بود.
خانم بارتولوتی گفت: کنراد…
(برایش توضیح داد که چه کار میکند و حالا مجبور است کمی به کارش برسد.)
ـ من مجبورم سه سانتیمتری از قالیچه را ببافم.
بعد، از کنراد پرسید که ناراحت نمیشود کمی به تنهایی توی اتاق بماند، یا دلش میخواهد با او به اتاق کارش برود. گفت: به این ترتیب هَمصحبتی خواهی داشت.
کنراد مشغول ساختن دومین برج بلند بود.
گفت: ناراحت نباشید. همین جا میمانم. میدانم که شما از آن مادرهایی هستید که کار میکنند. آنها به ما گفتند که مادرهای بیشتر بچهها امروزه شُغلهایی دارند. بعضی از بچهها با مادربزرگهایشان زندگی میکنند، و بچههایی هم هستند که روزهایشان را در مَهدِکودک میگذرانند، یا آنها را پیش پرستار میگذراند، و بعضی از بچهها هم قفل و کلیدی هستند، یعنی آنها را روزها توی خانه تنها میگذارند و درِ خانه را به رویشان قفل میکنند.
خانم بارتولوتی آهسته با خودش گفت: خدایا، به فریادم برس!
باز هم احساس کرد که گیج شده است. به اتاق کارش رفت و کنار دارِ قالیچه نشست. با نخهای قرمز روشن، بنفش سیر، و سبز لیمویی مشغول بافتن قالیچه شد. کاملاً از یاد برد که آن پسر کوچولوی عجیب را در گوشة اتاق نشیمن تنها گذاشته است. خانم بارتولوتی هرگز هنگام کار به چیزی جز آن قالیچه که مشغول بافتنش بود فکر نمیکرد. شاید هم برای همین بود که قالیچههای او همیشه به آن زیبایی از آن درمیآمد.
چون خانم بارتولوتی به چیزی جز قالیچه فکر نمیکرد، توجّهی هم نداشت که زمان چقدر زود گذشته است، ولی ناگهان چشمش به کنراد افتاد که کنار او ایستاده بود. اول نگاهی به کنراد و بعد ساعتش انداخت و دید که غروب شده است.
ترس بَرَش داشت و فریاد زد: خدای من، به راستی تو باید حالا گرسنه باشی!
کنراد گفت: فقط خیلی کمً
گفت که راستش این است که برای چیز دیگری آمده است. دلش میخواسته است ترانه بخواند، ولی ترانهای که مال پسر بچههای هفت ساله باشد بَلَد نبوده است. گفت که آنها یاد دادن این جور ترانهها را در برنامههای دورة آمادگی فراموش کردهاند، یا شاید هم قسمتی از برنامههای دورة آمادگی بوده است، ولی او در آن هنگام خوب به این برنامه توجه نکرده است.
خانم بارتولوتی، خیلی کنجکاو، گفت: برایم دربارة برنامههای دورة آمادگی حرف بزن! مثل چه بود؟ چه کسی آنها را اداره میکرد؟
کنراد جوابی نداد.
ـ منظورم این است که معلّمهای مخصوص داشتید یا کارگران کارخانه این برنامهها را اداره میکردند؟ در تمامی مدت همهتان همان جور مُچاله بودید؟ عذر میخواهم، منظورم این است که خُب، همهتان چُروکیده و پلاسیده بودید، مثل پیش از آنکه محلول خوراکی روی تو ریخته شود؟
کنراد باز هم جوابی نداد.
ـ یا تو نباید در اینباره حرفی بزنی؟
ـ من فقط اجازه دارم وقتی که با پیشامَدی مهم یا خطرناک روبهرو میشوم، در اینباره حرف بزنم. حالا با پیشامدی روبهرو شدهام؟
ـ نه، پیشامد یا خطری در میان نیست.
بعد، خانم بارتولوتی سعی کرد تا ترانههایی را که در کودکی یاد گرفته بود و میخواند به یاد بیاورد.
اولین ترانهای که به یادش آمد این بود: گفتی، نگفتی! جواب من کو؟…
(ولی دیگر چیزی بیشتر از این چند کلمه به یادش نیامد.)
ترانة بعدی که یادش آمد این بود:
این دختر تُرشیده چِل ساله که پوسیده
هیچ کس توی این دنیا تُرشی رو نَبوسیده
(ولی دیگر چیزی بیشتر از این به یادش نیامد.)
ترانة دیگری که به یادش آمد این بود: ای پیرِ کَلَک، بگو کجایی؟…
ولی به این فکر افتاد که این ترانهها به درد بچهها نمیخورد. همهشان ترانههایی قدیمی بودند که بزرگسالها آن وقتها توی رَقّاصخانهها میخواندند. سرانجام، چند تا از ترانههایی که در کودکی میخواند به یادش آمد.
خواند: روزی بود، روزگاری بود
پیرمرد بیکاری بود
خواند: توی یک قوطی ساردین
رفتی به بهشتِ بَرین؟
خواند: چارلی چاپلین رفت فرانسه
یک، دوو، چارچارو، سه
به هر زنی در آنجا
یاد داد چه جور بِرَقصه
خانم بارتولوتی ترانهای بعد از ترانة دیگر خواند. یادش رفته بود که چرا دارد ترانه میخواند. بیشتر به فکر لذت بردن خودش بود.
خواند: تَهِ صف رسیدم
ماهی دودی ندیدم
دست خالی برگشتم
ولی بو ماهی میدَم
زهره پریرخ