خانم پرل س. باک در ۲۶ ژانویه سال ۱۸۹۲، در ویرجینیای غربی، یکی از ایالت‌های آمریکا به دنیا آمد. دوران کودکی و تحصیل را همراه پدرش در چین گذراند. چین میهن دوم او بود؛ زیرا ۴۲ سال از عمرش را آن‌جا گذراند. باک پیش از این که زبان انگلیسی بیاموزد، زبان چینی را آموخت.
شهرتش به خاطر کتاب‌هایش درباره‌ی کشور چین و مردمش است. از میان ۶۵ کتاب و صدها داستان کوتاه و مقاله که از او به جا مانده است؛‌ چند اثر به فارسی برگردانده شده است؛ خاک خوب،‌ مادر، نسل اژدها، نامداری از پکن، سون یات سن، پلی برای عبور و کودکی که هرگز بزرگ نخواهد شد، بعضی از آثار اوست.
کتاب موج بزرگ که بر پایه‌ی خاطرات زندگی باک در ژاپن است؛ در سال ۱۹۴۸، منتشر شد. کتاب خاک خوب، در سال ۱۹۳۲، برنده جایزه‌ی پولیتسر شد. باک، نخستین زن آمریکایی بود که جایزه‌ی ادبی نوبل را در سال ۱۹۳۸، دریافت کرد.

***

جزیره پُر از گوزنهای مقدس بود. این گوزنها از هیچ‌کس نمی‌ترسیدند، زیرا کسی به آنها آزار نمی‌رساند. وقتی که پسرها را دیدند، نزد آنها آمدند و پوزه‌هایشان را برای خوردن غذا به دستهای آنها مالیدند. گاهی کینو شیرینی توی یک قوطی می‌گذاشت و آن را به کمر می‌بست و برای گوزنها به جزیره می‌آورد. ولی به ندرت اتفاق می‌افتاد که پولی برای خرید شیرینی به دست بیاورد. این‌بار از درختها بالا رفت و از سرشاخه‌های لَطیفِ آنها برای گوزنها خوراکی فَراهَم آورد. گوزنها از خوردن این خوراک بسیار لذت بردند و سر خود را به بازوی کینو تکیه دادند تا از او سپاسگزاری کرده باشند.
کینو خیلی دلش می‌خواست شبی را در جزیره به روز آوَرَد، ولی جی‌یا علاقه‌ای نشان نمی‌داد. حتّی وقتی که بعدازظهر را در جزیره ماندند، جی‌یا بارها با نِگَرانی به دریا نگاه می‌کرد.
کینو از او پرسید: «به چی نگاه می‌کنی؟»
جی‌یا جواب داد: «فقط می‌خوام مطمئن بشوم که اقیانوس خشمگین نشده است.»
کینو خندید و گفت: «احمقانه است! مگر اقیانوس هم می‌تواند خشمگین شود؟»
جی‌یا گفت: «بله، می‌تواند. گاهی خدای پیرِ اقیانوس سعی می‌کند در بِستَرِ خود بِغَلتَد، و همین که سر و شانة خود را بالا می‌آورد، موج‌ها به حرکت درمی‌آیند. وقتی هم که برمی‌خیزَد و می‌غُرَّد، زمین می‌لرزد. در چنین وقتی دوست ندارم در جزیره باشم.
کینو پرسید: «اما او چرا باید از دست ما خشمگین باشد؟ ما فقط دو تا پسر بچه هستیم. مگر ما به و چه کرده‌ایم؟
جی‌یا با نگرانی گفت: «کسی نمی‌داند چرا اقیانوس خشمگین می‌شود.»
اما به راستی آن روز اقیانوس خشمگین نبود. خورشید تا عُمقِ آبهای صاف می‌تابید، و پسرها روی موجهای نقره‌ای و غَلتان شنا می‌کردند. زیرِ پای آنها آب فَرسَنگها عمق داشت و کسی نمی‌دانست عمقِ آن چه‌قدر است. طناب ماهیگران نیز، با آن لنگَرِ آهنی سنگین، هرگز نتوانسته بود به کف اقیانوس برسد. آب بسیار عمیق بود و زمین شیب تندی به سوی کف اقیانوس می‌خَزید. آن روز، وقتی که کینو توی آب شیرجه رفت و زیرآبی شنا کرد و پایین و پایینتر رفت و بدنش آب سرد و آرام را لَمس کرد، تازه متوجّه شد که چرا جی‌یا تا این حَد از اقیانوس می‌ترسد. با وحشت خود را به سطح آب و به طرف آفتاب پرتاب کرد.
کینو در ساحل خود را به زمین انداخت و نفسی به راحتی کشید. آن‌وقت، او و جی‌یا به جستجوی سنگریزه‌های آبی، زُمُردین، سرخ و طلایی پرداختند. آنها با خود سبدهای کوچکی داشتند که مانند کیسه بافته شده بود و آن را با ریسمانی به کمر می‌بستند و از سنگریزه‌ پر می‌کردند. مادر جی‌یا در باغ سنگی خود با این سنگریزه‌ها راه باریکی درست می‌کرد. سنگریزه‌های جای دیگری به درخشندگی سنگهای جزیره گوزنها نبود.
کینو و جی‌یا، هنگامی که از ساحل خسته شدند، به جنگل کاجِ پشتِ ساحل رفتند و به جستجوی غار پرداختند. در آنجا غاری بود که همیشه به آن سری می‌زدند. البته هرگز جرئت نکرده بودند که تا عمقِ غار پیش بروند، زیرا غار به طرف پایین می‌رفت و تا زیرِ اقیانوس کشیده می‌شد. آنها این را می‌دانستند و می‌توانستند در دوردست اقیانوس را ببینند که غار را چون استخر بزرگی پُر می‌کند و موجها در آن بالا و پایین می‌روند. آب درخشش عجیبی داشت، مثل درخشش صفحه‌ی ساعتِ شَبنما. درست مثل این بود که در عمق چراغهایی روشن کرده باشند. یک بار ماهی مردة بَرّاقی روی ساحلِ صَخره‌ای پیدا کردند. در آن غار تاریک ماهی در دست آنها برق می‌زد. اما زمانی که آن را به بیرون غار و توی آفتاب بردند، درخشندگیش را از دست داد و به رنگ خاکستری درآمد. هنگامی که دوباره توبی غار برگشتند، ماهی درخشش خود را بازیافت.
گرچه در جزیره اُوقاتِ خوشی داشتند،‌ولی جی‌یا مرتباً به خورشید نگاه می‌کرد. ناگهان از غار بیرون دوید، و خورشید را دید که به سمت مغرب در دیا فُرو می‌رَوَد. کینو را صدا کرد و گفت: «بیا! عجله کن! باید به خانه بردگردیم.»
پسرها در آب گُلگون شده از غروب آفتاب با هم شیرجه رفتند. آب گرم و آرام بود و آنها را در سطح نگاه می‌داشت. آن دو در کنار هم عرض آبراهة گُسترده میان جزیره و ساحل را شنا کردند.
پدر جی‌یا، در ساحل، منتظر آنها بود. پسرها او را دیدند که ایستاده است و دستها را در برابر آسمان روشن سایبان چشمان خود کرده است و آن دو را جستجو می‌کند. وقتی که سرهای سیاه پسرها از آب بیرون آمد، او آنها را صدا کرد و خود را برای اِستقبال از آنها به آب زد. هر یک از آنها را با یکی از دستهایش از میان موجهای سفید بیرون کشید و با نگرانی به جی‌یا گفت: «تو هرگز این قدر دیر نمی‌کردی!»
جی‌یا گفت: «توی غار بودیم، پدر!»
ولی پدر شانه‌های او را گرفت و گفت: «دیگر این‌قدر دیر نیا!»
کینو با تعجب به او نگاه کرد و دید که حتّی این ماهیگیر نیرومند هم از خشم دریا می‌ترسد. کینو به آنها شب‌به‌خیر گفت، به طرف خانه به راه افتاد و از تپه بالا رفت.
مادر داشت غذا را روی میز می‌گذاشت. غذایشان پلو داغ و مُعَطّر، آبگوشت مرغ و ماهی سرخ کرده بود. بوی خوش غذا در اتاق پیچیده بود.
هیچ کس نگران کینو نبود. پدر داشت با آبگردان آب روی سر و صورتش می‌ریخت. خواهر کوچکش، سِتسو،‌ هم چوبهای باریکِ غذاخوریش را به هم می‌زد.
چند دقیقه بعد، همة آنها روی تُشَکچه‌های تمیز، دورِ میز کوتاه چهارگوش، نشسته بودند و پدر و مادر غذای بچه‌ها را در کاسه‌ها می‌ریختند. هیچ‌کس حرف نمی‌زد. زیرا این خَلافِ ادب بود که تا هنوز همه غذای خود را نکشیده‌اند کسی صحبت کند.
وقتی که شام تمام شد، پدر مشغول نوشیدن نوشابه‌ای گرم از کاسة کوچکی شد و مادر کاسه‌های چوبی سیاه پلوخوری را جمع‌آوری می‌کرد. کینو رو به پدر کرد و پرسید: «پدر، چرا جی‌یا از اقیانوس می‌ترسد؟»
پدر پاسخ داد: «اقیانوس خیلی بزرگ و بی‌انتهاست.»
کینو گفت: «حتی پدر جی‌یا هم از آن می‌ترسد.»
پدر گفت: «اقیانوس برای ما ناشناخته است.»
کینو گفت: «خوشحالم که ما روی زمین زندگی می‌کنیم و در مزرعه چیزی نیست که بتواند باعث وحشت ما بشود.»
پدر گفت: «ولی زمین هم ترس دارد. آن کوه آتشفشانِ بزرگ را که در پاییز گذشته از آن دیدن کردیم به یاد داری؟»
کینو آن را به یاد داشت. آنها هر پاییز، پس از برداشت محصول، برداشت محصول، چند روزی کارهایشان را تعطیل می‌کردند و به گردش می‌رفتند. این سفر همیشه پای پیاده صورت می‌گرفت. حتی سِتسوی کوچولو هم در این راهپیمایی شرکت داشت. آنها بسته‌های غذا و رختخواب خود را به پشت می‌بستند و چوبدَستیهای بلندی برمی‌داشتند تا از آن برای بالا رفتن از کوه استفاده کنند. بعد، برنامة روزانه‌شان را فراموش می‌کردند و به طرف مَقصَدِ شناخته شده‌ای به راه می‌افتادند. در مزرعه یکی از همسایه‌های مهربان نگهداری از خانه و دانه دادن به مرغها را بر عهده می‌گرفت. پاییز سال پیش آنها به دیدن آتشفشانی رفته بودند که سی ‌و دو کیلومتر از مزرعه‌شان فاصله داشت. کینو تا آن وقت این کوه را ندیده بود، ولی اغلب دربارة آن چیزهایی شنیده بود. گاهی هم که هوا صاف بود، اگر از تپة پشت مزرعه بالا می‌رفت، از دور می‌توانست اَبرِ خاکستری و اَفشانی را بالای کوه ببیند. این ابر دودی بود که از آن آتشفشان برمی‌خاست. پدر این را به او گفته بود. گاهی هم زمین مزرعه می‌لرزید که آن هم بر اَثَرِ همین آتشفشان بود.
بلی، او به راحتی می‌توانست دهانة بزرگ آتشفشان را که خَمیازه می‌کشید به خاطر بیاورد. توی آن دهانه را هم دیده بود و از آن خوشش نیامده بود. کَلافهای بزرگ زرد و سیاهِ دودِ توی دهانه در هم می‌غَلتید و جویباری سفید از مَوّاد مُذاب آهسته از گوشه‌ای بیرون می‌خَزید. کینو در آن لحظه آرزو می‌کرد که از آنجا بگریزد. حتّی حالا هم، هر وقت که در بستر پنبه‌ای گرم و نرم خود خوابیده بود، از اینکه آتشفشان از او دور بود و دَستِ‌کَم سه کوه با او فاصله داشت، احساس شادی می‌کرد.
کینو به پدرش که در طرف دیگر میز نشسته بود نگاهی انداخت و پرسید: ما همیشه باید از چیزی بترسیم؟
پدر هم به او نگاهی انداخت. او مردی نیرومند و پرطاقت، ولی لاغَر اَندام بود. ماهیچه‌های دست و پای او بر اثر کار سخت به هم بافته شده بود. دستهای زِبر و خَشنی داشت، اما آنها را تمیز نگاه می‌داشت. همیشه پا برهنه بود، فقط گاهی کفش روباز حَصیری به پا می‌کرد که تا به خانه می‌رسید، آنها را از پای خود بیرون می‌آورد. هیچ‌کس در خانه کفش نمی‌پوشید و این راهی برای تمیز نگاه داشتن کف خانه بود.
عاقبت پدر در جواب کینو گفت: باید یاد بگیریم که با خطر زندگی کنیم.
کینو پرسید: می‌خواهی بگویی که اگر ما ترس به خود راه ندهیم، اقیانوس و آتشفشان نمی‌توانند به ما آسیبی برسانند؟
پدر گفت: «نه، من چنین حرفی نزدم. اقیانوس و آتشفشان هر دو وجود دارند. این حقیقت دارد که هر آن ممکن است ممکن است اقیانوس توفانی و آتشفشان شُعله‌وَر شود. ما باید این واقعیت را بپذیریم، اما بدون وحشت. باید به خود بگوییم: روزی خواهم مرد. آیا مهّم است که سبب مرگ من اقیانوس باشد یا آتشفشان یا ضعف پیری؟
کینو گفت: من دوست ندارم به این چیزها فکر کنم.
پدر گفت: پسرم، کار درستی می‌کنی که به این چیزها فکر نمی‌کنی، پس وحشت هم نداشته باش. وقتی که ترسیدی، همیشه به آن فکر خواهی کرد. از زندگی لذت بِبَر و از مرگ نترس. این راه و رَسمِ زندگی یک ژاپنی خوب است.
در زندگی چیزهای زیادی برای لذت بردن وجود داشت. کینو سعی می‌کرد از زندگی لذت ببرد. در زمستان به مدرسه‌ای در دهکدة ماهیگیران رفت و با جی‌یا روی نیمکت نشست. آنها خواندن و نوشتن و حساب کردن و چیزهای دیگری آموختند که کودکان در مدرسه می‌آموزند. اما در تابستان کینو مجبور شد سخت در مزرعه کار کند، زیرا پدرش احتیاج به کمک داش. حتی ستسو و مادر هم هنگام نِشای برنج در شالیزارهای پر آب کمک کردند. وقتی هم که برنجها رسید و باید دسته دسته بریده و خرمن می‌شد، باز هم آنها کمک می‌کردند. در یان روزها کینو نمی‌توانست از کوه پایین برود و به جی‌یا بِپیوَندَد. هنگامی که روز به پایان می‌رسید، او آن‌قدر خسته بود که سَرِ شام به خواب می‌رفت.
اما روزهایی هم بود که جی‌یا مشغولتر از آن بود که به بازی بپردازد. پیامی از ماهیگیران ساحلِ بالا می‌رسید که خبر از حرکت دسته‌های ماهی از آبراهة میان جزیره و ساحل می‌داد. آن وقت، همة قایقهای ماهیگیری، شتابزده سعی می‌کردند از خلیج بیرون بروند و خود را در مَسیرِ اَصلی جریان دریایی بیندازند.

زهره پریرخ

پاسخ بدهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*