گفت وگوی من و آقای سعدی (۳)
امروز از اولین در وارد باغ آقای سعدی شدم. آقای سعدی مشغول بستن یک پارچهی رنگی دور کمرش بود. او یک عبای پولک دوزی شدهی ارغوانی پوشیده بود. جلو رفتم و گفتم: «به به، آقای سعدی چه قدر این رنگ و لباس به شما میآید؟»
آقای سعدی سرش را بالا آورد، من را که دید، خندید و گفت: «راست میگویی؟ آخر امروز قرار است نمایش اجرا کنیم. من نقش قصهگو را بازی میکنم. تو هم اگر دوست داری بیا.»
ما دو نفری با هم رفتیم و رسیدیم به یک میدان بزرگ؛ وسط آن یک صندلی بود که از شمشاد سبز و زرد درستش کرده بودند. همه دور میدان را گرفته بودند. اطراف را که نگاه کردم، امید، پسر همسایه روبه روییمان را دیدم که با فاصلهی کمی از من ایستاده بود و منتظر نمایش بود. رفتم پیشش و آرام گفتم: «امید، تو از کدام در آمدی توی باغ؟»
گفت: «درِ اول، همانی که اسمش “عدل و تدبیر و رای” است… الان دیگر نمایش شروع میشود.»
آقای سعدی گلویش را صاف کرد و گفت: «خب بچهها، امروز نمایش “ابنعبدالعزیز و نگین انگشتریاش” را بازی میکنیم.»
بعد به امید اشاره کرد و گفت: «امید جان تو در نقش ابنعبدالعزیزی، بیا روی این صندلی شمشاد بنشین.»
امید با خوشحالی رفت جلو. آقای سعدی کلاهش را برداشت و روی سر او گذاشت. غنچهی گلی را از بوته جدا کرد و با یک ساقه آن را دور انگشت وسطی امید بست. بعد رو به بچهها گفت: «خودم هم میشوم قصهگو.»
بچهها گفتند: «پس ما چی آقای سعدی؟»
آقای سعدی دستش را به چانهاش زد و گفت: «فکر اینجا را نکرده بودم، خب… شما هم بشوید سرزنشگرانِ ابن عبدالعزیز!»
ما خوشحال شدیم؛ اما نمیدانستیم دقیقاً چه نقشی داریم. آقای سعدی برگهایی از درخت جدا کرد و دانه دانه به دستمان داد. من به برگ سبز نگاه کردم. روی آن چیزهایی نوشته شده بود. نمایش با صدای بلند و گرم آقای سعدی شروع شد:
یکی از بزرگان اهل تمییز
حکایت کند ز ابن عبدالعزیز
که بودش نگینی در انگشتری،
فرو مانده در قیمتش جوهری
آقای سعدی به امید نگاه کرد. امید از روی صندلیاش بلند شد، جلو آمد و انگشتر گران قیمتش (همان غنچه و برگ!) را یکدور به همهمان نشان داد. آقای سعدی لبخند زد و ادامه داد:
قضا را در آمد یکی خشکسال
که شد بَدْر سیمای مردم هلال
چو در مردم آرام و قوّت ندید
خود آسوده بودن مروّت ندید
بفرمود و بفروختندش به سیم
که رحم آمدش بر غریب و یتیم
فتادند در وی ملامت کنان، که:
اینبار آقای سعدی به ما که روی چمن نشسته بودیم نگاه کرد و علامت داد. ما بلند شدیم و از روی برگهایمان خواندیم:
که دیگر به دستت نیاید چنان!
بعد امید به سمت ما آمد و با صدایی رسا گفت:
مرا شاید انگشتری بینگین
نشاید دل خلقی اندوهگین
خُنُک آن که آسایش مرد و زن
گزیند بر آرایش خویشتن
نکردند رغبت هنرپروران
به شادی خویش از غم دیگران
نمایش تمام شد و ما برای خودمان دست زدیم. دیگر نزدیک غروب شده بود. آقای سعدی رفت بالای درخت و یک سینی توت سفید چید؛ ما دور هم نشستیم و همهی توتها را خوردیم و دربارهی نمایشمان حرف زدیم. جای همهتان خالی، خیلی شیرین بود و به همهمان چسبید!
سمیرا قاسمی