تصویرگر:محبوبه کلایی


نویسنده: اسکات اِم . دروکر
مترجم: فاطمه زمانی

در زمان های گذشته، در روستای کوچکی از کشور لهستان، کلبه ی کوچک و راحت و دنجی وجود داشت که در آن زن و شوهر پیری زندگی می‌کردند. پیرمرد از بزرگان و خردمندان و معلمان آن منطقه بود.
فصل زمستان در کشور لهستان هوا بسیار سرد می شود و زمین یخ می بندد.
حیوانات مجبورند برای پیدا کردن سرپناه به هر جایی بروند. خرس ها به دل غارها و گوزن ها و آهوها به جنگل ها و میان درختان انبوه و فشرده پناه بردند. گنجشک های کوچولو لابه لای شاخه‌های درختان مثل یک توپ پشمالو، کرک و پرشان را باد می‌کردند تا خود را گرم نگه دارند. خلاصه هر کسی جایی پیدا می‌کرد. در این میان چند موش صحرایی بودند که در آشپزخانه ی کلبه ی پیرمرد در کنار اجاق، لانه‌ای برای خود ساختند.
خانواده ی موش های صحرایی چهار نفر بودند: پدر ، مادر و دو برادر دوقلو به نام‌های «تام» و «تاو».
این دو برادر آن قدر شبیه به هم بودند که فقط از روی تفاوت لباس هایشان می‌شد آن ها را شناخت. هر روز صبح پدر موش ها آن ها را می‌بوسید و برایشان دعا می‌کرد تا خداوند مراقبشان باشد و آن ها را به راه راست هدایت کند.
یک روز تام و تاو در نزدیکی کلاس درسِ پیرمرد بازی می‌کردند و چند مرد جوان از پیرمرد درباره ی چگونگی کمک به دیگران و جشن نیکوکاری سوالاتی می‌پرسیدند. موش ها ساکت شدند تا بتوانند صحبت های آنان را بشنوند. پیرمرد گفت: «مازوَه » بزرگترین و بهترین هدیه‌ای است که کسی می‌تواند در طول زندگیش آن را به دیگران بدهد یا آن را از دیگران دریافت کند.
تام به تاو گفت: «مازوَه دیگر چیست؟ این چه جور هدیه‌ای است که همه را خوشحال می‌کند؟ »
تاو جواب داد : من نمی‌دانم، شاید یک کیسه پر از اسباب بازی های جوراجور باشد. تام گفت: شاید هم یک ساک پر از لباس های رنگارنگ باشد. بهتر است برویم از مامان و بابا بپرسیم.
پدر و مادر موش ها خیلی چیزها می‌دانستند ، ولی تا به حال درباره ی هدیه مازوه چیزی نشنیده بودند. پدر موش ها گفت: دانش ما در مقابل دانش این پیرمرد بسیار ناچیز است. او یکی از داناترین و درست‌ترین اهالی این کشور است و هر چه بگوید حتماً درست است.
ولی تام و تاو که جواب خود را پیدا نکرده بودند کنجکاوتر شدند. تام کمی فکر کرد، سپس لبخندی زد و به تاو گفت: ما باید از خود پیرمرد بپرسیم. همه می‌دانند که آدم ها در خواب، حقیقت را می‌گویند!
بنابراین آن شب تام و تاو یواشکی به اتاق پیرمرد رفتند و پشت پرده قایم شدند.
هنگامی که پیرمرد به خواب رفت آهسته به اونزدیک شدند ودر کنار شانه‌اش ایستادند. آن گاه با صدای بسیار آهسته در گوشش گفتند: ای پیرمرد دانا! هدیه ی مازوه چیست و چه طور می‌توانیم آن را پیدا کنیم ؟
پیرمرد لب گشود و گفت:« مازوه اسباب بازی و خوراک و پوشاک نیست. اصلا شیء نیست؛ بلکه رفتار پسندیده و خوبی است که هر کسی می‌تواند برای کمک و خوشحال کردن دیگران انجام دهد و این یک هدیه ی بسیار بزرگ و ارزشمند است.»
تاو با تعجب زمزمه کرد: «مازوه شئ نیست؟ یک رفتار و کاری است که باید انجام داد؟ عجب اشتباهی کردیم!»
تام و تاو به لانه ی کوچکشان رفتند. جایی که دانه‌های خوراکی خوشمزه ی زیادی را برای خوراک زمستان به تدریج انبار کرده بودند. آن ها به هدیه ی مازوه و آخرین روز جشن نیکوکاری فکر می‌کردند. صبح زود از خواب بیدار شدند و با خوشحالی کنار پنجره رفتند تا بیرون را تماشا کنند؛ ولی متوجه شدند گنجشک های کوچولو و بی‌پناه در پشت کلبه از سرما و گرسنگی دارند می‌لرزند. برف زمستانی همه جا را سفید پوش کرده بود.
تاو در حالی که به گنجشک های کوچولو اشاره می‌کرد، گفت: «تام! این یک فرصت بسیار خوبی برای هدیه ی مازوه در آخرین روز جشن نیکوکاری است.
آن دو بلافاصله نزد پدر و مادرشان رفتند و پس از کمی صحبت و گرفتن اجازه، دو کیسه برداشتند و آن ها را از دانه‌های خوراکی خود پر کردند. سپس هر یک کیسه‌ای را بر پشت خود گذاشت و از کلبه خارج شدند و دانه‌ها را برای گنجشک ها بردند.
موش ها شاد و خندان از هدیه‌ای که در این جشن نیکوکاری توانسته بودند تهیه کنند، زود به کلبه برگشتند تا شاهد خوشحالی گنجشک ها باشند و فکر کردند: پیرمرد درست می‌گفت. هدیه ی مازوه واقعا بهترین هدیه دنیاست.
دقایقی بعد پیرمرد از خواب بیدار شد و به همسرش گفت: «دیشب خواب عجیبی دیدم. خواب دیدم دو تا موش کوچولو از من درباره ی هدیه ی مازوه سؤال می کنند!
همسر پیرمرد گفت: «چه بامزه! موش ها هم به فکر نیکوکاری افتاده‌اند!» و هر دو شروع کردند به خندیدن. در این حال از پنجره آشپزخانه چشمشان به گنجشک هایی افتاد که در آن سرما و برف بر روی شاخه ی درخت نشسته اند و از خوشحالی جیک جیک بلندی سرداده‌اند!

پاسخ بدهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*