جان فلانگان نویسندهی آثار فانتزی (تخیلی) در ۲۲ مه ۱۹۴۴در سیدنی استرالیا به دنیا آمد. او امیدوار بود نویسنده شود، اما این اتفاق رخ نداد تا این که شعری بسیار تند و گزنده در وصف مدیر اجرایی شرکتی که در آن کار میکرد، سرود. از همان زمان استعدادش برای نوشتن بروز کرد.
فلانگان نوشتن مجموعهی جنگاوران جوان را ده سال پیش برای پسرش، مایکل، شروع کرد و هنوز هم آن را با جدیت ادامه میدهد. جنگاوران جوان بهترین اثر این نویسنده به شمار میآید که تاکنون ده جلد از آن نوشته شده و در ایران مسعود ملکیاری، دو جلد از آن را به فارسی ترجمه کرده است. این مجموعه شرح حوادثی است که برای «ویل» جوان رخ میدهد. «ویرانههای گورلان» اولین جلد از این مجموعهاست. فصلی از آن را میخوانیم:
مورگاراث، فرمانروای کوهستان باران و ظلمت، ارباب پیشین سرزمین گورلان در پادشاهی آرالوئن، برای هزارمین بار به پهنهی بیروح و نمور پیش رویش نگاهی انداخت و دشنامی نثار کرد.
از دار دنیا برایش هیچ نمانده بود جز ترکیب درهم و برهمی از صخرههای فرسودهی خارا، سنگهای غلتان و کوههای یخزدهی پر از گردنهی پر پیچ و خم و گذرگاههای باریک و پرشیب. سرزمینی پر از سنگ و ریگ، که هیچ دار و درختی نداشت تا یکنواختی خرسنگها را به هم بزند.
هر چند پانزده سال پیش به این برهوت ـ که برایش حکم زندان را داشت ـ تبعید شده بود، هنوز میتوانست سرسبزی و طراوت مُلک قدیمش را به یاد بیاورد؛ تپههای سبز و انبوهش، رودخانههای پرماهی و زمینهای سرشار از دام و غلّهاش را. گورلان چه زیستگاه مطبوعی بود و کوهستان باران و ظلمت، چه بیروح و ملالانگیز.
جوخهای از وارگالها در حیاط قلعه، مشق نظامی میکردند. مورگاراث چند لحظهای زیر نظرشان گرفت. به آوای موزون و خشنی که با هر حرکتی از حنجرهشان خارج میشد، گوش سپرد. موجوداتی بودند زمخت و بدریخت، با تنی نیمه انسان و نیمه حیوان که با پوزه و دندانهای نیش بلند، به خرس یا سگی غولآسا شباهت داشتند.
وارگالها از زمانهای دور، بی هیچ تماسی با انسانها در آن کوهستان دورافتاده زندگی و زاد و ولد کرده بودند. هیچکس در تمام طول تاریخ ندیده بودشان. افسانهها از قبیلهای نیمه هوشمند و وحشی حکایت میکردند که در کوهها روزگار میگذرانند. مورگاراث پس از شورش در پادشاهی آرالوئن، ملک گورلان را بدرود گفته و به جست و جوی آنها رفته بود. اگر چنین موجوداتی وجود میداشتند، میتوانستند در جنگ ناگزیری که پیش رو داشت، دستش را بگیرند.
سرانجام پس از ماهها جستوجو، یافته بودشان. وارگالها جز آوای بیکلامشان، به زبانی دیگر سخن نمیگفتند. آنها با اتکا به آگاهی بدوی، با تنشان حرف میزدند. هوشی ابتدایی و ذهنی ساده داشتند. به همین خاطر، هر کسی به سادگی میتوانست رام و استثمارشان کند. مورگاراث آنها را باب میل خودش تربیت کرده و از آنها ارتشی تمام و کمال ساخته بود؛ ارتشی هراسناک، بیرحم و بیمروت، فرمانبر تام او.
اکنون که نگاهشان میکرد، یاد شوالیههایش در زرههای درخشان و زیبا میافتاد که در حیاط قصر گورلان، با تشویق زنان ابریشمپوششان، با هم رقابت میکردند. مورگاراث، موجودات پشمالو و بداخم پیش رویش را با شوالیههایش مقایسه کرد و دوباره ناسزا گفت.
وارگالها که او را خوب میشناختند، نارضایتیاش را احساس کردند. همهمهای در میانشان افتاد و دست از کار کشیدند. مورگاراث با عصبانیت دستور داد که سر کارشان برگردند و آواها از سر گرفته شد. سپس از پشت پنجره دور شد و به سمت آتشی رفت که در اجاق میسوخت؛ آتشی که انگار توان زدودن سرما و نم را از آن قصر ماتمزده نداشت.
مورگاراث با خود گفت: «پانزده سال.»
پانزده سال از زمان شورشش در برابر شاه دانکن میگذشت. شاه جوان بیست و چند سالهای که آن زمان میخواست به تخت شاه پیر بنشیند. همه چیز به خوبی طراحی شده بود. شاه پیر در بستر مرگ بود و قرار بود مورگاراث از هرج و مرج پس از فوت او و سرگشتگی بارونها بهره ببرد و به پادشاهی برسد. ارتش وارگالها برای همین کار مخفیانه در کوهها آموزش دیده بودند تا همیشه آمادهی حمله باشند. هنگامی که هرج و مرج و اندوه پس از مرگ شاه فرا میرسید و بارونها برای اجرای مراسم به سمت کاخ آرالوئن رهسپار میشدند، زمان حمله فرا میرسید. قرار بود مناطق جنوب شرقی پادشاهی، چند روزه تصرف شوند؛ چرا که در نبود فرماندهان، نیروهای پراکنده توان دفاع در مقابل چنین حملهای نداشتند. شاه جوان و بیتجربه هم هرگز نمیتوانست مقاومت کند و پادشاهی به چنگ مورگاراث میافتاد. گویی تاج و تخت انتظارش را میکشید.
اما لرد نورتولت، فرمانده ارشد ارتش شاه پیر، گروهی از بارونهای جوان را راضی کرده بود که پیمان وفاداری ببندند. او با این کار هم اختیارات دانکن را بیشتر کرده و هم به دیگران دل و جرئت داده بود. دو ارتش در هاکهایم هیث در نزدیکی رودخانهی اسلیپساندر با هم رودررو شدند. با وجود کمعمقی رودخانه، شن نرم و گل و لای موجود در آن سدی محکم برابر ارتش شاه ایجاد میکرد. با این وضعیت، جناح راست سپاه مورگاراث در امان میماند.
ولی در این میان، یکی از رنجرهای شنل خاکستری، گره را باز کرد. او گروهی سوارهنظام را از دوفرسنگی محل نبرد، از راهی مخفی عبور داده بود. سواران مسلح در موقعیتی حساس سر رسیدند و از پشت به نیروهای مورگاراث حمله کردند.
وارگالها که در صخرههای کوهستانی ورزیده شده بودند، نقطهضعفی داشتند؛ آنها از اسب میترسیدند. بنابراین حملهی سواران را تاب نیاوردند، دست از جنگ کشیدند و پا به فرار گذاشتند. آنها از راه گردنهی باریک سهپله، عقبنشینی کردند و به کوهستان باران و ظلمت بازگشتند. مورگاراث هم که شورش را ناکام میدید با آنها به کوهستان بازگشت. از آن زمان تا به حال، پانزده سال در تبعید مانده بود. در این مدت صبورانه نقشه کشیده بود و به مردانی که آوارهاش کرده بودند، دشنام فرستاده بود.
اکنون باور داشت که زمان انتقام فرا رسیده است. خبرچینان خبر آورده بودند که سرزمین پادشاهی غرق در ناز و نعمت است و کسی حتی او را به یاد نمیآورد. مورگاراث افسانهای شده که مادران، کودکان لجوجشان را با آن میترسانند: «اگه بچهی خوبی نباش مورگاراث سیاه میآد سراغت.»
زمان مناسبی بود و میتوانست بار دیگر وارگالها را برای مبارزه آماده کند. این بار حتی همدستانی هم داشت. مهم این بود که بذر نفاق و تردید را جلوجلو میپاشید و مهمتر این که هیچ یک از مردان جنگ قبلی زنده نبودند که به کمک شاه دانکن بیایند.
وارگالها تنها موجودات باستانی هراسناکی نبودند که او در اختیار داشت. یاران دیگری هم داشت که به مراتب هولناکتر بودند: هیولاهای ترسناکی به اسم کالکارا.
حالا زمان آن فرا رسیده بود که کالکاراها آزاد شوند.
علی خاکبازان