نوشته ی دبورا اِلیس

درباره نویسنده:
دبورا اِلیس یکی از نویسندگان زن کانادایی است که خوانندگان ایرانی با سه گانه‌ی کابلی‌اش او را می‌شناسند. او در هفتم آگوست ۱۹۶۰ در شهر کوچک کوچران ایالت اونتاریو به دنیا آمد و سال‌های کودکی‌اش را در همان جا سپری کرد؛ اما بعد همراه والدین و تنها خواهرش که دو سال از او بزرگ‌تر است، به پاریس، شهر کوچکی در جنوب همان ایالت رفت. پاریس بر کرانه‌ی گراند ریورGrand River بنا شده است و دبورا آن را مانند قرنطینه‌ای می‌‌داند که او را از همه چیز جدا می‌کرد. خودش می‌گوید: «از کودکی عاشق خواندن بودم و در جایی مثل پاریس، این کار مانند گشودن پنجره‌‌هایی رو به جهانی بزرگ‌تر بود. هریت جاسوس، دره‌ی عروسک‌ها و درخت بروکلین از جمله کتاب‌های مورد علاقه‌ام بودند. لوئیس کارول و دیکنز، هم از نویسندگانی هستند که تمام آثارشان را بارها خوانده‌ام. به نظر من دیکنز فوق‌العاده و محسورکننده است. شعرهایش را دوست دارم. حتی حالا هم با خواندنشان به آرامش می‌رسم.»
الیس به سراسر جهان سفر کرده است، اما نه برای دیدن مناظر یا آثار تاریخی. او به هر جا که رفته کاری کرده و از خود اثری به جا گذاشته است. در پاکستان به کمک پناهندگان افغانی شتافته، در نوار غزه با کودکان فلسطینی گفت‌وگو کرده و در مالاوی و تانزانیا زمانی را با کودکان مبتلا به ایدز گذرانده است.
آثار الیس دستاورد این سفرها و تجربیاتی است که از رهگذر آن ها اندوخته است. برخی از آن ها داستانی هستند و برخی غیرداستانی، اما همگی سرشار از علاقه و اشتیاق بسیار به صلح، و عزم راسخِ کمک به کودکان است.

فصلی از کتاب
وقتی پس از ناهار به بازار برمی‌گشت، چند گل خودرو را که میان ویرانه‌های بمباران شده روییده بودند، از ریشه درآورد. سال قبل، سبز شدن آن گل‌ها را آن جا دیده و امیدوار بود هر سال سبز شوند. اگر می‌توانست آن ها را در همان نقطه‌ای بکارد که پتویش را پهن می‌کرد، شاید می‌توانست به آن زن بفهماند که می‌خواهد برود و برای مدتی برنمی‌گردد. به نظر پروانه، آن گل‌های زیبا و چشم‌نواز هدیه‌ای لایق او بودند.
زمین سفتِ جایی را که می‌نشست، ابتدا با پا شل کرد و بعد با دست، سنگ‌هایش را کنار زد.
مردها و پسرها توی بازار دورش حلقه زدند و مشغول تماشایش شدند. هر چیز متفاوتی برای مردم سرگرم‌کننده بود.
یک نفر گفت: «این گل‌ها توی چنین جایی رشد نمی‌کنند. این خاک قوت ندارد و به درد نمی‌خورد.»
ـ اگر هم رشد کند، زیر پا له می‌شود.
ـ بازار که جای گل نیست. چرا این ها را این جا می‌کاری؟
از بین همه‌ی آن صداهای تمسخرآمیز، صدای دیگری را شنید: «مثل اینکه هیچ کدام شما، چیزی از طبیعت سرتان نمی‌شود. این پسر می‌خواهد توی این بازار خاکستری کمی زیبایی بیاورد. چرا تشکر نمی‌کنید؟ چرا کمکش نمی‌کنید؟»
بعد پیرمردی مردم را کنار زد تا راه برایش باز شد. او به صف جلو جماعت رسید؛ و بعد برای کمک به پروانه و کاشتن آن گل‌ها به سختی زانو زد و گفت: «افغان‌ها چیزهای زیبا را دوست دارند. ولی آن‌قدر زشتی دیده‌ایم که گاهی فراموش می‌کنیم چیزی مثل گل چه قدر زیبا و شگفت‌انگیز است.»
یکی از پسرهای چای‌فروش از آن حوالی می‌گذشت و پیرمرد از او خواست کمی آب از قهوه‌خانه بیاورد. آب را هم خودش گرفت و پای گل‌ها ریخت. خاک، تمامی آب را جذب کرد. ولی گل‌ها پژمرده بودند. دیگر مثل قبل سر حال و تازه نبودند.
پروانه پرسید: «می‌میرند؟»
مرد گفت: «نه، نه، نمی‌میرند. شاید الان پژمرده باشند و به نظر برسد که می‌میرند، ولی ریشه‌شان خوب است. موقعش که بشود، از این ریشه‌ها گیاهانی سالم و قوی سبز می‌شود.»
بعد برای آخرین بار دستی به زمین کشید و پروانه با کمک یک نفر دیگر، او را از زمین بلند کرد. پیرمرد لبخندی به پروانه زد و رفت.
پروانه آن‌قدر کنار گل‌هایش ماند تا جمعیت پراکنده شدند. وقتی مطمئن شد حواس کسی به او نیست، سرش را رو به آن پنجره بلند کرد و سریع دستی به عنوان خداحافظی تکان داد. مطمئن نبود، ولی تصور کرد که آن زن هم برایش دست تکان می‌دهد.
دو روز بعد برای حرکت آماده بودند. قرار بود پروانه و پدرش مثل خانواده‌اش پشت وانتی سوار شوند و بروند.
پروانه از پدرش پرسید: «حالا باید توی سفر، پسرت باشم یا دخترت؟»
پدر گفت: «هر طور دلت می‌خواهد. در هر حال تو ملالی کوچولوی من هستی.»
خانم ویرا گفت: «ببینید چی برایتان آورده‌ام!»
و وقتی مطمئن شد کسی آن دور و بر نیست، چند نسخه از مجله‌ی مادر را از زیر بورکای خود بیرون کشید.
ـ خوشگل نیست؟
پیش از اینکه دوباره آن ها را قایم کند، پروانه به سرعت یکی از آن ها را ورق زد و گفت: «محشر است!»
ـ به مادرت بگو نسخه‌های این مجله برای زن‌های سراسر جهان فرستاده می‌شود. بگو با کمک او همه می‌دانند که توی افغانستان چه اتفاق‌هایی می‌افتد. حتماً این را به مادرت بگو. کاری که او کرد، خیلی مهم است. بگو ما به او احتیاج داریم که برگردد و برای شماره‌های بعدی کار کند.
پروانه خانم ویرا را بغل کرد و قول داد که پیغام او را برساند. خانم ویرا و هما که هر دو بورکا به تن داشتند، خیلی شبیه هم شده بود و پروانه فقط با بغل کردن می‌توانست آن دو را از هم تشخیص دهد.
وقت رفتن بود. شوزیه درست وقتی آمد که وانت در حال حرکت بود.
پروانه او را بغل کرد و گفت: «بالاخره آمدی؟»
شوزیه گفت: «خداحافظ پروانه!»
و به او یک بسته‌ی بزرگ آلوی خشک داد.
ـ من هم بالاخره می‌روم. یکی از کولی‌ها را پیدا کرده‌ام که می‌خواهد مرا به جای چوپانش به پاکستان ببرد. تا بهار سال بعد صبر نمی‌کنم. بدون تو این جا خیلی تنها می‌شوم.
پروانه که دلش نمی‌خواست با او خداحافظی کند، با غصه پرسید: «کی دوباره هم دیگر را می‌بینیم؟ چه طور با هم تماس بگیریم؟»
شوزیه گفت: «فکر آن را هم کرده‌ام. اول بهارِ بیست سال بعد، هم دیگر را می‌بینیم.»
ـ باشد. کجا؟
ـ بالای برج ایفل پاریس. گفتم که می‌روم پاریس!
پروانه خندید و گفت: «می‌آیم آن جا. پس برای همیشه خداحافظی نمی‌کنیم. تا آن موقع خدانگهدار!»
شوزیه گفت: «تا آن وقت!»
پروانه برای آخرین بار دوستش را در آغوش کشید. بعد سوار شد و تا وقتی که ماشین راه افتاد، برای هم دست تکان دادند.
پروانه با خود گفت: «بیست سال دیگر. بیست سال دیگر چه می‌شود؟ یعنی هنوز ما توی افغانستان هستیم؟ یعنی بالاخره توی افغانستان صلح برقرار می‌شود؟ آن موقع درس می‌خوانیم، شغلی داریم یا ازدواج کرده‌ایم؟»
جاده و آینده‌ای ناشناخته در برابرش گسترده بود. مادر، خواهران و برادرش در جایی آن جلوتر بودند، ولی حتی نمی‌دانست کجا باید به دنبالشان بگردد. هرجا که بودند، پروانه آماده‌ی رفتن به آن جا بود. او فقط مستقیم به روبه‌رو نگاه می‌کرد.
پروانه داخل وانت، کنار پدرش نشست. دانه‌ای زردآلوی خشک در دهانش گذاشت و طعم شیرین آن را چشید. از بین گرد و خاک و از شیشه‌ی جلو، کوه پروانه را می‌دید که برف روی قله‌اش زیر نور خورشید برق می‌زد.

علی خاکبازان

پاسخ بدهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*