تصویرگر: محبوبه کلایی

“کبوتر ِتنها”، اولین دوست من بود.روزی به آهستگی برشانه های من فرود آمد.آن قدر آهسته که متوجه ی آمدنش نشدم؛ خوابیده بودم. عجیب است که کسی هنگام روز بخوابد؟ من مجبورم که شب ها بیدار بمانم؛ روزها می خوابم و شب ها بیدار می مانم. چند روز پیش کبوترِتنها، با خس و خاشاکی که از روی زمین جمع کرده بود، آشیانه ای روی شانه های من درست کرد. خوش حال شدم چون دوستی پیدا کرده بودم با بال های سفید و کُرکی.
تا یادم نرفته بگویم که دوست من در آشیانه اش دو تخم گذاشته بود.تمام روز روی تخم ها می خوابید. منتظر بود تا جوجه ها پوسته ی تخم را ترک دهند و بیرون بیایند.آن دو تخم برای کبوتر، تنها چیزهای مهم زندگی بودند. به دقت از آن ها مراقبت می کرد.تصمیم داشت همین که جوجه ها سر از تخم بیرون آوردند، به جای دیگری اسباب کشی کند؛ فکر می کرد من مکان امنی برای آن ها نیستم؛ حق با او بود، چون وسط یک خیابان شلوغ ایستاده بودم و از کنارم ماشین های بسیاری در رفت و آمد بودند.
این موضوع، دوست ِکبوترم را آشفته کرده بود. روزها من خواب بودم و شب ها هم که او خواب بود، من بیدار می ماندم.غروب ها که هردو بیدار بودیم می توانستیم باهم حرف بزنیم.کبوتر به من گفته بود که مدت زیادی تنها زندگی کرده است؛ دوستانش قلب او را شکسته بودند، از آن ها جداشده و تصمیم گرفته دور از آن ها آشیانه ای برای خودش درست کند اما نتوانسته تا این که روزی من را دیده و با خودش گفته:”چرا که نه؟” سراغ من آمده و آشیانه ای روی من درست کرده، به همین سادگی!اما کبوتر تصمیم داشت در روزهای آینده برای خودش آشیانه ی بزرگ تری بر فراز درختی با شاخه های گسترده درست کند.
من و دوستم غروب ها حرف می زدیم وزمان سپری می شد.یک بار وقتی از خواب برخاستم متوجه شدم که تخم ها به زمین افتاده و شکسته اند. صدای جوجه کبوترها را شنیدم. خوش حال شدم.اتفاق ِنگران کننده این بود که کبوتر آن اطراف نبود.نگران شدم.مدت طولانی منتظر کبوتر ماندم. فکر کردم به آسمان پرواز کنم و او را پیدا کنم؛ اما این کار غیر ممکن بود.در این فکرها بودم که ناگهان سر و کله اش پیدا شد.پرسیدم، کجا رفته بود؟ گفت:” این جا برای جوجه هایم امن نیست. تصمیم گرفته ام پیش دوستانم برگردم. رفته بودم آشیانه ای پیدا کنم. زندگی با دوستان شادی بخش است. آمده ام باتو خداحافظی کنم.”
طولی نکشید که کبوتر آشیانه اش را به نوک گرفت و رفت.حس خوبی نداشتم؛ اما چه می شدکرد، تصمیمی بود که به خاطر جوجه هایش گرفته بود. تنهایی غم انگیز است.دوست ِکبوتر من رفت تا جوجه هایش را درمیان کبوترهای دیگر بزرگ کند.
آن شب به کبوتر فکر می کردم که متوجه شدم خورشید بالا آمده است.چراغ هایم را به آرامی خاموش کردم و رفتم که بخوابم.آخر می دانید؟من یک پایه ی چراغ برق هستم که در خیابان زندگی می کند.

نصیبه شاهین
ترجمه:مهدی مرادی

پاسخ بدهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*