من یک موش هستم. موشی که همیشه دوست دارد جایی زندگی کند که مال موشها باشد؛ نه از چیزی بترسد و نه از گرسنگی بلرزد.
داستان من از وقتی شروع می شود که در یک مسجد زندگی میکردم. مسجدآبی در شهر استانبول. در حقیقت مسجد، آبی نبود. سفیدِ سفید بود؛ مثل برف. ولی به خاطر انعکاس رنگ دریا آبی دیده می شود. هر چیزی که در آن بود هم به دلیل بازتاب نور، آبی دیده میشد؛ حتی من که سفید بودم. بنابراین اسم من هم شد «موش آبی».
با این که مسجد جای امنی بود، دو تا مشکل بزرگ داشتم. باید غذا میخوردم؛ اگر از مخفیگاهم بیرون میآمدم، مردم داد و بیداد راه میانداختنتد و با جارو دنبالم میکردند. اگر هم به خیابان فرار میکردم، گربههای چاق من را غذایی لذیذ میکردند. این ترس و گرسنگی باعث میشد که همیشه در آرزوی رفتن به جایی بهتر باشم.
وای! هنوز هم صدای گربهها در گوشم است که با لحنی کشدار صدایم میکردند.
یک روز که از شدت گرسنگی، بی حال بودم و در سوراخ دیواری، به رفت و آمدها گوش میکردم، توجهم به صدای سه مرد جلب شد. جلوتر رفتم. حالا صورت هر سه مرد را میدیدم. از بوی لباسشان فهمیدم که آنها تاجر قالیچه هستند. مرد اول که چاق و قد کوتاه بود گفت: «قالیهای من در استانبول بهترین هستند.»
مرد دوم که کمی قد بلندتر ولی چاق بود، گفت: «قالیهای من در تمام کشور حرف اول را میزنند.»
مرد سوم که لاغر و قدبلند بود گفت: «قالیچههای من در دنیا بهترین هستند.»
دو مرد اول خندهای کردند و گفتند: «چی باعث شده که قالیچههای تو این اندازه خاص باشند؟»
مرد سوم گفت: «پشمی که من استفاده میکنم، مرغوبترین است، درخشان است. قالیچههای من به قدری لطیف وسبک هستند که پرواز میکنند.»
مرد اولی و دومی بیش تر خندیدند و گفتند: «امکان ندارد! قالیچه ی پرنده وجود ندارد.»
مرد سوم گفت: «ولی آنها پرواز میکنند. فردا کوچکترین آنها را همراهم میآورم تا خودتان شاهد ماجرا باشید.»
سه مرد خداحافظی کردند و قرار گذاشتند قالیچه ی پرنده را از نزدیک ببینند. قالیچه ی پرنده، من را به فکر فرو برد. یک قالیچه ی کوچک، به اندازه موش آبی! میتوانستم سوارش شوم و از مسجد فرار کنم. از دست گربههای خیابان راحت شوم و به جایی بروم که موشها با آرامش در آنجا زندگی میکنند.
رؤیاهای من ادامه داشت تا خوابم برد. ظهر فردای آن روز، سه مرد سر قرار خود حاضر شدند. من هم تا جایی که میتوانستم برای دیدن قالیچه ی پرنده به آنها نزدیک شدم. مرد سوم که لباسی بلند بر تن داشت، از جیب خود یک قالیچه ی کوچک به اندازه دستمالی درآورد. گلهای آن قالیچه، به رنگ سبز تیره و شاه بلوطی بودند. گلهایی که از اطراف به سمت مرکز قالیچه پیچ و تاب میخوردند بسیار زیبا بودند. دو مرد اولی نگاهشان به قالیچه دوخته شده بود. مرد سوم آن را به هوا پرتاب کرد. قالیچه که سبک بود، مانند یک دستمال پیچ و تابی خورد، به آرامی پایین آمد و کمی جلوتر از پای سه مرد، آهسته روی زمین پهن شد. من که سخت مجذوب آن شده بودم، بیاراده از مخفیگاهم بیرون آمدم تا این قالیچهی پرنده را از نزدیک ببینم. ناگهان صدای جیغ و دادی بلند شد. مردم فریاد میکشیدند: «موش آبی! این جاست.»
از صدای فریادها به خود آمدم، خواستم به سمت سوراخ دیوار برگردم؛ ولی کار از کار گذشته بود و مردم جارو به دست دنبالم افتادند. تعقیب و گریز شروع شد. به سرعت از میان پاهای آنها فرار کردم. ضربه های جارو، پیاپی پشت سرم فرود میآمد. چارهای نداشتم جز این که به خیابان فرار کنم. با این فکر از در مسجد آبی بیرون زدم و به خیابان دویدم. ولی آن جا هم، گربهها منتظرم بودند و دنبالم دویدند. دیگر توان دویدن نداشتم؛ ایستادم. ناگهان گربهای پنجهاش را بلند کرد تا روی سرم فرود آورد. من که مرگ را جلوی چشم خودم دیدم، ترجیح دادم در مسجد کشته شوم. جا خالی دادم و دوباره پریدم داخل مسجد؛ اما هنوز مردم دنبالم بودند. از مخفیگاهم دور افتاده بودم، نگاهم به لباس بلند مرد سوم افتاد. فکری به سرم زد. زیر لباس بلند او پریدم. خودم را جمع کردم. نفسم را در سینه نگه داشتم. چند دقیقه بعد داد و بیدادها قطع و سکوت حکمفرما شد.
خوش حال از این که نجات پیدا کرده بودم، از خستگی خواب به چشمانم راه یافت. پلک هایم را بستم و خوابیدم. نمیدانم چه قدر گذشت که احساس کردم، دستی سرد بدنم را لمس میکند، و من را محکم در مشت خود گرفت. دیگر راه فراری نداشتم. احساس کردم ثانیههای آخر زندگیم است. مرد سوم، من را از زیر لباس بلندش بیرون آورد و روی یک قالیچه ی زیبا گذاشت.
اطرافم را نگاه کردم. دیگر در مسجد آبی نبودم. در جایی شبیه به انبار قالیچه بودم که به مرد تعلق داشت. مرد گفت: «موش آبی! تا هر وقت که دلت خواست، میتوانی این جا بمانی، من برایت آب و غذا میآورم. فقط قول بده قالیچههایم را نجوی. تو این جا زندگی راحتی خواهی داشت. فراموش نکن سراغ قالیچههای من نروی!»
از آن روز به بعد، زندگی آرامی دارم؛ همان طور که مرد گفته بود. نه میترسم و نه از گرسنگی میلرزم. ولی یک جا ماندن، کار من نیست. من هم چنان در فکر سرزمینی هستم که آزادانه و در آسایش با موشهای دیگر زندگی کنم.
برگرفته از داستان: Mavi Fare, The Mouse In The Mosque
ترجمه: ویدا رامین