یکی بود، یکی نبود، مردی بود که دو تا بچه داشت، ولی زن نداشت و میخواست با زنی عروسی کند که آن زن هم یک بچه داشت. آن زن برای این که مرد را راضی به ازدواج با خودش کند، گفت: «بچهی من روزی نیم تخممرغ میخورد.»
مرد هم گفت: «بچههای من روزی یک تخممرغ میخورند.»
زن به خانه مرد آمد. زن هر روز صبح دو تا تخممرغ آب پز میکرد و به بچههای مرد میداد. مرد گفت: «پس بچهی تو چی؟»
زن گفت: «بچه من یک نصفه بیشتر نمیخورد. یک نصفه این بچه و یک نصفه اون بچهات را بدهم، او هم غذایش را میخورد.»
به این ترتیب بچهی زن یک تخممرغ کامل میخورد و بچههای مرد، هرکدام یک تخممرغ نصفه میخورند. مرد که به حیلهی زن پی برد، گفت: «از این به بعد هر روز صبح سه تا تخممرغ آبپز کن تا بچهی تو هم یک تخممرغ کامل بخورد.»
راوی: ماهروزه جمالی، متولد ۱۳۱۷
ثبت: عالمه میرشفیعی