بسیاری از ساکنان کره ی خاکی علاقه ی عجیبی به ترساندن خود دارند.در این میان نوجوانان از این علاقه ی ناخودآگاه، سهم بیش تری می برند.این علاقه باعث شده رمان های ترسناک،در میان نوجوانان بالای دوازده سال انتخابی بسیار محبوب باشد.در بازار داغ رمان های ترسناک برای نوجوانان(به خصوص در ایران)مجموعه ی حماسه ی دارن شان از موفقیت و استقبال بیش تری برخوردار شده است.البته این مجموعه در ایران با نام “قصه های سرزمین اشباح شناخته می شوند.
دارن اوشاگنسی معروف به دارن شان در دوم ژوییه ی ۱۹۷۲ در بیمارستان توماس لندن،در انگلستان دیده به جهان گشود. او نویسنده ای است که به نوشتن رمان های فانتزی – ترسناک علاقه ی زیادی دارد. شناخته شده ترین کتاب های “شان” عبارتند از:”حماسه ی دارن شان”؛ “مجموعه ی دیمونتا”؛ “سه گانه ی شهر”؛ “جلاد لاغر”؛”سرگذشت آقای کرپسلی”
از چیزهای مورد علاقه ی او می توان به کتاب های کمیک،فوتبال،شنا،موزیک پاپ و راک، پیاده روی،مسافرت به نقاط مختلف جهان و دیدن خواب هایی که راه های جدیدی برای شوکه کردن خوانندگان پیش رویش قرار می دهد؛اشاره کرد.دارن شان هم اکنون چهل ساله است.
حماسه ی دارن شان(قصه های سرزمین اشباح):
این مجموعه ی دوازده جلدی، از اولین کارهای “شان” است. طبق گفته ی خودش،داستانش در واقع شرح یک کابوس است؛یک کابوس دنباله دار که از چهار، سه گانه ی تشکیل شده،نام این مجموعه به این ترتیب است:
سه گانه ی اول:سیرک عجایب،دستیار یک شبح
سه گانه ی دوم:کوهستان شبح،آزمون های مرگ،شاهزاده ی اشباح
سه گانه ی سوم:شکارچیان غروب،همدستان شب،قاتلان سحر
سه گانه ی چهارم:دریاچه ی ارواح،ارباب سایه ها،پسران سرنوشت
در ادامه قسمتی از متن کتاب”سیرک عجایب” که توسط سوده کریمی ترجمه و از سوی انتشارات قدیانی منتشر شده است را با هم می خوانیم.
… با حالتی عصبی،مایع درون شیشه را خوردم و قبل از آن که مزه ی نامطبوع آن را احساس کنم،بدنم شروع کرد به سفت شدن.درد نداشتم،ولی حس می کردم که رگ ها و استخوان هایم کم کم یخ می زنند.دندان هایم تیلیک تیلیک به هم می خوردند.
حدود ده دقیقه طول کشید تا ماده اثر کند و بعد از ده دقیقه،دیگر هیچ کدام از اندام هایم را نمی توانستم تکان بدهم.شش هایم هم دیگر کار نمی کردند.(البته کار که می کردند،ولی خیلی خیلی آرام!)قلبم ایستاده بود.(باز هم نه به طور کامل،ولی حرکتش آن قدر آرام بود که همه فکر می کردند مرده ام.)
آقای کرپسلی گفت:«حالا من گردنت را می شکنم.»
و همین که سرم را چرخاند یک صدای قرچ شنیدم.
دیگر هیچ چیز حس نمی کردم؛همه ی حواسم از کار افتاده بودند.او گفت:«آهان!انگار درست شد.حالا از پنجره به بیرون پرتت می کنم.»
او من را از زمین بلند کرد،چند لحظه در همان حالت ماند و در هوای تاریک شب نفس هایی عمیق کشید.بعد گفت:«باید آن قدر محکم بیندازمت که صحنه طبیعی باشد و همه تصور کنند که استخوان هایت شکسته اند.البته وقتی آن مایع کاملا اثر کند،حسابی به نظر می آید که استخوان هایت شکسته اند.ولی خیالت راحت باشد؛بعد از چند روز همه ی آن ها را برایت درست می کنم.»
گفتم:«خیلی خوب، شروع کن.»
کرپسلی من را بالا تر برد،چند لحظه صبر کرد و بعد من را محکم به پایین پرت کرد.
ناگهان حس کردم که صدای بلندی از خانه شنیده شد و همه چیز در لایه ای مه مانند محو شد.بعد روی زمین افتادم.چشم هایم باز بود و خودم را روی زمین می دیدم.
تا مدتی هیچ کس متوجه نشد که من آن جا افتاده ام.در حالی که روی زمین افتاده بودم،به صداهای اطراف گوش می کردم.بالاخره رهگذری من را دید و جلو آمد تا ببیند چه خبر است.صورتش را نمی دیدم،ولی صدایش را می شنیدم که کمک می خواست و بدن زخمی و بی جان من را بررسی می کرد
پگاه نیک طلب