بادی بود که دماغش خیلی باد داشت؛ یعنی خودش را بیشتر از خودش قبول داشت. روزی از روزها باد، بادی به غبغبش انداخت و اینطوری خندید: «ها ها ها…»
وای که چه بویی راه افتاد! چون دهانش بوی سیر و پیاز و اینا میداد.
بعد سوار دوچرخهاش شد تا گشتی در آن اطراف بزند و اینا. دوچرخهاش دندهای بود و تیز میرفت. پا زد و پا زد تا رسید به یک مترسک که وسط یک مزرعه ایستاده بود. گفت: «چه طوری جوجه مَتَرسگ؟»
مترسک گفت: «نکن! چرا هُل میدهی؟ تازه، اسم من مترسک است، نه مترسگ.»
باد چند دور با دوچرخه دورش چرخید و گفت: «میخواهم فیتیله پیچت کنم، مَتَرسگ. حاضری؟» و آنقدر دور مترسک چرخید و چرخید و هلش داد و اینا که مترسک سرش گیج رفت و با کله افتاد زمین.
باد خندهای کرد این طوری: «هو هو هو!» و با بوی بد دهانش راه افتاد. پا زد و پا زد. هن کرد و هون کرد. رفت و رفت تا رسید به یک چادر صحرایی. از چادر و آدماش و اینا خوشش نیامد. صاف رفت تو دل چادر و پیچاندش. یعنی کج و کولهاش کرد.
چادر گفت: «مگه آزار داری دیوانه؟»
باد خندید و گفت: «آزار ندارم. آ… زور دارم. خیلی هم زور دارم.»
چادر گفت: «نمیبینی خانواده تو چادر نشسته؟ مگر خودت خواهر و مادر نداری؟»
باد کمی عقب رفت و دنده عوض کرد و گفت: «دلت خوشه، خانواده کیلویی چنده؟» و پر زورتر از قبل و اینا پا زد و پا زد و در سهسوت چادر را کلهپا کرد و گفت: «هاهاها… به من میگویند باد دوچرخهسوار.»
بعد خوشحال و خندان از آن جا دور شد. دنده را سبک کرد و در دشت و باغ و صحرا و اینا تاخت و تاخت. رفت ورفت تا رسید به یک شهر. اولش از بالای تپه نگاهی به پشتبامها انداخت و گفت: «بهبه! چه موضوع جالبی! چه حالی میتوانم بگیرم از اینا و اونا.»
درختی که در آن نزدیکی بود، فریاد زد: «چی کار میخواهی بکنی، باد شیطان؟»
باد که آماده ی حرکت شده بود، گفت: «بشین ببینم بابا!» یا همان بشین بینیم باااا! بعد کلاه ایمنیاش را روی سرش محکم کرد راه افتاد. ویژ… ویژ… ویژ… بازهم ویژ… این بار قیژژژژ… باز هم ویژژژ… ویژ و قیژ و تیژ و تاپ و توپ و دنگ و فنگ. خلاصه همه جور صدایی از همه جا بلند شد و بعد صداها خوابید. تمام آنتنهای تلویزیون، بندرختها، سقفهای سبک، شاخههای کوچک درختها و چیزهای دیگر شهر به هم ریخت و داغون شد. باد برگشت و نگاهی به پشت سرش انداخت. خندهای شیطنت آمیز کرد و بوی سیر وپیاز و اینا از دهانش ریخت بیرون.
باد تصمیم گرفت به دوچرخه سواری خرابکارانهاش ادامه بدهد. پس راه افتاد، ولی هنوز مسافت زیادی نرفته بود که…
ـ فسسس…
ترمز کرد و گفت: «چی شد؟» و از دوچرخه پیاده شد. نگاهی به تایرها و اینا انداخت. هر دوتایشان پنچر شده بودند. او سر راهش بوتههای خار را ندیده بود. بوتههای خاری که خودش از جا کَنده بود. ناراحت شد و از ناراحتی آه سوزناکی کشید. بوی سیر و پیاز و اینا، همه جا را پر کرد. نشست و سعی کرد تایرهایش را باد کند؛ اما هر کاری کرد نشد؛ چون شیلنگ و سوزن مخصوص و چسب پنچرگیری نداشت، اشکش در آمد. او باد بود و دوچرخهاش برای حرکت باد نداشت. در تمام زندگیاش این صحنه را به یاد نداشت.
فرهاد حسنزاده