منبع: کتاب AESOP’S FABLES
خرچنگ و پسرش
خرچنگی به پسرش گفت چرا کج راه می روی ؟ تو باید راست راه بروی. خرچنگ جوان جواب داد: مادر به من نشان بده چه طور راه بروم، سپس من آن گونه که نشان می دهی راه می روم.»
خرچنگ مادر تلاش کرد راست راه برود، اما تلاش هایش بی نتیجه بود و متوجه شد چه ایراد بیهوده ای از پسرش گرفته بود.
نتیجه: سرمشق و الگو بودن، بهتر از دستور دادن است.
گرگی در لباس گوسفند
گرگی تصمیم گرفت خودش را به شکل گوسفند درآورد تا بتواند بدون ترس از این که دیده شود، وارد گله ی گوسفندان شود. هنگامی که گله در چراگاه بود، گرگ لباس گوسفندان را به تن کرد و آهسته وارد گله گوسفندان شد. از آنجایی که هنگام برگشت گوسفندان به طویله شب بود و تاریک، گرگ توانست چوپان را فریب دهد. بعد از این که گله وارد طویله شد، چوپان خواست غذایی از گوشت گوسفند تهیه کند؛ بنابراین به سوی گوسفندان رفت. چوپان گرگ را به جای گوسفند گرفت و او را درجا کشت.
نتیجه: وانمود کردن به آن چه که نیستید، برایتان مشکل و دردسر درست می کند.
کلاغ و کوزه
کلاغِ تشنه ای کوزه ی آبی پیدا کرد؛ اما آب کمی درون آن بود. تا آن جایی که ممکن بود سعی کرد از آب کوزه بنوشد؛ اما منقار ش به آب نمی رسید. اگر راه حلی پیدا نمی کرد از تشنگی می مرد . سرانجام راه حلی پیدا کرد: او شروع کرد به انداختن سنگ ریزه ها به درون کوزه. با انداختن هر سنگ ریزه ، آب کوزه کمی بالاتر می آمد تا این که سرانجام آب به لبه ی کوزه رسید و کلاغ باهوش توانست آب بخورد.
نتیجه: نیاز و احتیاج، مادر همه ی خلاقیت هاست.
گوزنی در برکه
گوزن تشنه ای برای نوشیدن آب کنار برکه ای رفت. هنگامی که خم شد تا آب بنوشد، تصویر خودش را در سطح آب دید و با دیدن شاخ های زیبایش شروع کرد به تعرف و تحسین از شاخ هایش؛ اما از دیدن پاهای ضعیف و درازش بیزار شد. در حالی که کنار برکه ایستاده بود و به خودش نگاه می کرد، ناگهان شیری به او حمله کرد . گوزن فرار می کرد و شیر به دنبالش بود . گوزن از شیر دور شد و راهش را ادامه داد تا جایی که راه باز و بدون درخت شد، اما شیر او را تا جنگل دنبال کرد. هنگامی که گوزن وارد جنگل شد ناگهان شاخ های گوزن به شاخه های درخت گیر کرد . گوزن با خود گفت: وای بر من ! طعمه پنجه و دندان شیر شدم و ناله کرد: از پاهایم متنفر بودم در حالی که باعث فرار و نجاتم شد؛ اما شاخ های باشکوهم باعث نابودی ام شد.
نتیجه: چیزی که به نظر می رسد برایمان ارزش زیادی دارد، گاهی وقت ها کم ترین ارزش را دارد.
شیر و سه گاو
سه گاو در چمن زاری مشغول چریدن بودند. شیری خواست آن ها را شکار کند. اما فکر کرد تا زمانی که سه گاو کنار هم هستند، نمی تواند آن ها را شکار کند بنابراین سعی کرد با دروغ گفتن و بدگویی کردن، میان گاوها اختلاف بیندازد. سرانجام حقه ی شیر گرفت و گاوها با حالتی غیر دوستانه از هم فاصله گرفتند و هر یک جداگانه به چریدن پرداختند. شیر که آن ها را از هم جدا دید، یکی پس از دیگری هر یک از آن ها را شکار کرد و خورد.
نتیجه: بحث و اختلاف میان دوستان، فرصت هایی را برای دشمن ایجاد می کند.
مترجم: شبنم اسماعیل زاده شبستری
خیلی خوب بود ممنون