نزدیکیهای عید بود. غنچهی کوچک رز روی شاخهاش نشسته بود و میلرزید. او میترسید که در بهار باز شود. یک روز گذشت، دو روز گذشت. حتی چهار روز گذشت و عید آمد وعمو نوروز توی دشت و صحرا مشغول گردش شد. عمو نوروز میچرخید و میخواند و شادی میکرد که ناگهان چشمش به گل افتاد که هنوز در غنچهاش بود. چند بار صدایش کرد، ولی غنچهی رُز از ترس جواب نداد. راستش من هم نمیدانم چرا میترسید. شاید از خورشید میترسید یا شاید هم میترسید باغبان به او آب ندهد. به نظر من میترسید نکند از همهی گلها زشتتر باشد. در همین فکرها بود که دوباره صدای عمو نوروز را شنید:«پاشو دختر قشنگم، پاشو!»
غنچه کوچولو پیش خود گفت: دختر قشنگم؟! یعنی من هم قشنگم؟! و تصمیم گرفت باز شود و زندگی نوی خود را شروع کند.
بیتا قاسمی، ۸ ساله
کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان کتالم