تصویرگر: سمانه قاسمی


افسانه‌ای از کشور اندونزی
مترجم: فاطمه زمانی

خرگوش زبل یکی از کوچک ترین حیواناتی بود که در جنگل زندگی می‌کرد؛ ولی به خاطر این که بسیار زیرک و زرنگ و جسور و باشهامت بود، هیچ گاه اسیر حیوانات دیگر نمی‌شد و همیشه در آرامش و سلامت زندگی می‌کرد.
یک روز صبح، خرگوش به رودخانه ی بسیار عریض و پر از گِل و لجن نزدیک جنگل رفت.
جایی که اسب های آبی فراوانی در گل و لای غلت می‌زدند و سوسمار پیری که نمی‌گذاشت کسی از رودخانه عبور کند. در آب گل‌آلود آب تنی می‌کرد. خرگوش می‌خواست به آن طرف رودخانه برود و خود را به آن سوی جنگل برساند؛ ولی هیچ راهی پیدا نمی‌کرد تا بدون برخورد با این حیوانات خطرناک خود را به آن طرف برساند. کمی دورتر نشست و فکری کرد. سپس فریاد کشید: “آهای سوسمار پیر! صبح بخیر. تنها هستی؟ چه حیف! دلم برایت می‌سوزد. تو هیچ کس و کاری نداری؟ من یک خواهر و برادر و خاله و عمه و عمو و دایی و دخترخاله، دختردایی و پسرعمو و پسرعمه دارم؛ ولی تو هیچ کس را نداری. چه قدر تنها و بی‌کسی!”
سوسمار پیر دمش را به آب کوبید و جواب داد: “هیچ می‌دانی چه می‌گویی فسقلی؟ تعداد اعضای خانواده ی من از تمام قوم و خویش های تو بیشتر است.”
خرگوش لبخندی زد و گفت: “ولی من شک دارم. قوم و خویشان من آن قدر زیادند که اگر همه ی دور هم جمع شویم، این اطراف دیگر هیچ جای خالی نمی‌ماند و تا چندین کیلومتر دیگر، خاک و زمین و سبزه نمی بینی!”
سوسمار جواب داد: “این که چیزی نیست. قوم و خویش های من آن قدر زیادند که اگر همگی این جا جمع شوند و هر کدام فقط یک فریاد کوچک بکشند، صدای آن ها به سراسر دنیا می‌رسد!”
آن ها همین طور با هم جر و بحث می‌کردند تا این که بالاخره خرگوش گفت: “فقط یک راه وجود دارد تا من حرف هایت را باور کنم. همه ی قوم و خویش هایت را به این جا بیاور تا من آن ها را بشمارم.”
سوسمار قبول کرد و به سرعت دور شد تا بستگانش را با خود بیاورد. خرگوش هم گوشه‌ای نشست و منتظر ماند. چند دقیقه بعد سرو کله ی سوسمار پیر پیدا شد و فریاد کشید: “نگاه کن فسقلی! این همسرم، دخترها و پسرهایم، خواهران و برادرانم، نوه ها و نتیجه‌هایم …”
خرگوش کوچولو به سوسمارهای زیادی که در آب گل‌آلود وول می‌خوردند، نگاهی کرد و گفت: من که این طوری نمی‌توانم آن ها را بشمارم. بگو از این طرف رودخانه تا آن طرف، همگی به صف مرتب بایستند تا بشمارمشان.”
سوسمار آن ها را مرتب کرد و خود نیز در صف ایستاد. خرگوش بلافاصله لب رودخانه رفت و بر پشت آن ها پرید و فریاد کشید: « یک، دو، سه، چهار، پنج، شش، … » تا به آن طرف رودخانه رسید. وقتی که با سلامت به ساحل پا گذاشت، قهقهه ای سر داد و گفت: “ای نادان‌ها! به من چه ربطی دارد که شما چند تا هستید. تنها چیزی که من می‌خواستم این بود که به این طرف رودخانه برسم. حالا هم از کمک شما متشکرم.”
سوسمارها متعجب و شگفت‌زده غرشی کردند و دمشان را به آب کوبیدند؛ ولی خرگوش زبل با عجله دور شد و به دل جنگل پناه برد.

The Mouse – Deer and the crocodile / tales from the preams of children P:20

پاسخ بدهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*