میدانید چه شد که پایم شکست و چگونه از تخت بیمارستان سر در آوردم؟
همهچیز از آنجایی شروع شد که برای تفریح یکی از دو دوچرخهام را انتخاب کردم. ولی ای کاش دوچرخهی آبیام را برای بازی کردن انتخاب نمیکردم، چون زنجیرش خراب بود، برای همین هم… . راستی گفتم دوچرخه. بله من دوچرخه دارم. هیچ میدانید اصلا من چرا دو دوچرخه دارم؟ چون روز تولدم، پدرم یک دوچرخهی قرمزرنگ برایم خرید و من چون از رنگ قرمز خوشم نمیآمد، لج کردم و یک دوچرخه با رنگ آبی خواستم. پدرم هم مجبور شد برای حفظ سقف خانه، یک دوچرخهی دیگر بخرد؛ چون آنقدر جیغ کشیدم که نزدیک بود سقف خانه فرو بریزد. ولی حالا که فکرش را میکنم، میبینم اگر رنگ آبی وجود نداشت من هم دیگر دوچرخهای با چنین رنگی درخواست نمیکردم و حالا هم پایم به این روز نمیافتاد و یا اگر اصلا پدرم در روز تولدم به جای دوچرخه، یک چیز دیگر برایم میخرید، دیگر پایم نمیشکست و اصلا اگر من به دنیا نمیآمدم از دوچرخهی آبی و قرمز هم هیچ خبری نبود؛ چون قطعاً اگر به دنیا هم میآمدم (که آمدهام!) باز هم برایم دوچرخه میخریدند؛ چون خودم گفته بودم از دوچرخه خوشم میآید.
راستی میدانید چرا از دوچرخه خوشم میآید؟ چون یکی دو سال پیش سیزده بهدر رفته بودیم روستا، پیش دخترخالهام و آنجا اتفاقی سوار دوچرخهی همسایهشان شدم و از یک شیب تند و طولانی عبور کردم و بعد هم از یک دریاچه سر در آوردم که خیلی هم خوش گذشت. ولی نمیدانم چرا بعد از این اتفاق زود از آنجا رفتیم. شاید به خاطر آن چند پیرزنی بود که در راه پایم کمی به پیراهنشان گیر کرد و آنها افتادند در چاه آب! خب تقصیر خودشان بود. میخواستند برای خودشان چاه درست نکنند. شاید هم به خاطر این بود که وقتی در دریاچه افتادم، دوچرخهام کاملا در آب فرو رفت و گم شد. بعد هم تنها چیزی که به آن ها بازگرداندم، قورباغههای روی سرم بود.
راستی شما می دانید چرا قورباغهها سبز هستند؟ درست است، من هم نمیدانم! شاید به خاطر این است که زیاد جلبک میخورند. شاید هم یک لقمه از قورمهسبزیای را که خواهرم پخته بود از معدهام کشیدهاند و خوردهاند. چون آن روز خواهرم آشپزی کرده بود و آنقدر در قورمهسبزیاش، سبزی ریخته بود که پدرم موقع خوردن آن بعبع میکرد! یعنی اینکه: «خانم! ما را با گوسفند اشتباه گرفتهای!».
بیچاره خواهرم! از آن روز به بعد حتی کلمهی آشپز را هم بر زبان نیاورد. راستی گفتم گوسفند، یاد گوسفندِ خودم افتادم. منظورم گوسفند عروسکیام است. یادم میآید آخرین بار در انباری و در حالی که پایش در تلهموش گیر کرده بود، دیدمش. راستی میدانید آن موقع در انباری چه میکردم؟ یادم میآید میخواستم دوچرخهی آبیام را برای بازی بردارم. همان که زنجیرش خراب بود، اما ای کاش دوچرخهی قرمزم را برمیداشتم، ولی من چه طور میتوانستم سوار آن دوچرخه شوم. حتما الان از خودتان میپرسید، چرا من سوار دوچرخهی قرمز نمیشوم؟ چون از رنگش خوشم نمیآید. وقتی سوارش میشوم یادم میآید که چرا از رنگ قرمز خوشم نمیآید، در آن لحظه حواسم پرت میشود و بعد… . به هر حال با دوچرخهی آبی هیچ فرقی نداشت. اما میدانید چرا از رنگ قرمز خوشم نمیآید؟ چون یک روز رفته بودیم دریا و غروب خورشید آنجا را دیدم که قرمز شده بود و در همان حال یک خرچنگ قرمز گازم گرفت. و درست در همان لحظه کسی که داشت با سینیِ قرمزرنگی چای میبرد به من برخورد کرد و آن چایهایی که تقریبا قرمز رنگ بودند، ریخت رویم. ولی به هر حال هر دو یکی هستند؛ با قرمز میرفتم حواسم پرت میشد و میافتادم در جوی آب، با آبی هم که رفتم همان آش و همان کاسه.
بالاخره فهمیدید که چگونه پایم شکست و چگونه از تخت بیمارستان سر در آوردم؟
سیده زهرا هاشمی، ۱۲ ساله
کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان کیاکلا