نویسنده: فریبا کلهر
تصویرگر: علی هاشمی شهرکی
کتاب «از آسمان حرف بزن» که در مجموعه «نگران پروانهها» و به مناسبت سال پیامبر اکرم(ص) منتشر شده است به موضوع بعثت رسول گرامی اسلام(ص) میپردازد. این داستان که با نثری ساده و دلنشین نوشته شده است از حضور «زید» در خانه حضرت محمد(ص) و خدیجه آغاز میشود و با آمدن آیهای برای مهاجرت مسلمانان به سرزمین حبشه و گسترش اسلام پایان میپذیرد.
بخش کوتاهی از این کتاب را با هم میخوانیم:
محمد، ساکتتر از همیشه بود. کمحرف میزد و بیشتر وقتها در فکر بود. علی دلیل این سکوت و خاموشی را نمیدانست. محمد به اتفاقی که در غار حرا افتاده بود فکر میکرد، اتفاقی شگرف و بزرگ: آمدن جبرئیل، کلام خدا، برگزیده شدن، رسول خدا بودن …
بعد از چند روز، سرانجام محمد اتفاقی را که افتاده بود، برای علی تعریف کرد. علی شنید و ساکت ماند، علی شنید و به فکر فرو رفت. محمد به او گفت:«ایمان بیاور علی، به خدای یکتا ایمان بیاور و بگو لاالهالاالله، بگو محمدرسولالله.»
و علی که همه جا همراه محمد بود، و علی که با خلق و خوی محمد آشنا بود و علی که پیش محمد بزرگ شده بود، به محمد ایمان آورد و مسلمان شد.
خدیجه وقتی شنید علی هم مسلمان شده است، خوشحال شد و گفت: «حالا ما دو نفر، امت محمد هستیم، امت دو نفره!»
محمد باز هم ساکت بود، اما این بار سکوتش دلیل دیگری داشت. بیشتر از پانزده روز از آمدن جبرئیل میگذشت، اما بعد از آن دیگر اتفاقی نیفتاده بود. محمد نگران و اندوهگین بود. از خانه بیرون رفت تا باز هم به غار حرا برود، به جایی که فرشته وحی نازل شده بود. بیآنکه به کسی بگوید بالای کوه رفت. ایستاد و از فراز کوه تا دوردستها را نگاه کرد. به غار حرا رفت و خداوند را عبادت کرد و به یاد روزی افتاد که جبرئیل بر او نازل شده بود. لرزش و حیرت آن روز، دوباره زنده شد. از غار بیرون آمد. به آسمان نگاه کرد، به آسمان آبی بیانتها و به فرشتهای که در آسمان ایستاده بود و به او نگاه میکرد. باز هم جبرئیل بود. اما محمد قدرت ایستادن و نگاه کردن به او را نداشت. سراسیمه از کوه پایین آمد و به خانه رفت.
در خانه به خدیجه گفت:«من را بپوشان! سرد است، من را بپوشان.»
خدیجه بار دیگر رواندازی روی او انداخت و پرسید: «باز هم فرشتهای را دیدی؟»
محمد سرش را تکان داد و گفت:«بله… بله… او را دیدم. در آسمان…» و روانداز را دور خودش پیچید تا گرم شود.
خدیجه که از اتاق بیرون رفت، محمد احساس کرد بیحال شده است. بدنش خیس بود و گویی زمینی که رویش خوابیده بود، آرام و قرار نداشت. ناگهان صدایی شنید. نشست. به اطراف نگاه کرد. کسی نبود. اتاق خالی بود. محمد فکر کرد جبرئیل است که دوباره میآید، اما جبرئیل نیامد، فقط صدا بود، صدایی نیرومند که تا درونش ادامه داشت:«ای که خودت را پوشاندهای، برخیز به مردم هشدار بده! خدایت را تکبیر بگو و جامهات را پاکیزه گردان و از گناه دوری کن!»
محمد از سنگینی ندایی که او را فرا میخواند به زمین چسبیده بود و قدرت بلند شدن نداشت. وحی الهی، تمام وجودش را پر کرده بود.
بابک نیک طلب