موریس دروئون، نویسنده و سیاستمدار فرانسوی (۱۹۱۸ – ۲۰۰۹)، از ۱۸ سالگی با چاپ مقاله در روزنامهها و مجلات ادبی، فعالیت خود را در حوزه ی ادبیات آغاز کرد. او در سال ۱۹۴۸، برای کتاب خانوادههای بزرگ، موفق به دریافت جایزه ی گنکور شد که معتبرترین جایزه ی ادبی فرانسه است. موریس دروئون در دهه ی ۵۰، به خاطر نگارش سری رمانهای تاریخی با نام پادشاهان نفرینشده مشهور شد. در سال ۱۹۶۶، به عضویت آکادمی فرانسه درآمد. اوایل دهه ی ۱۹۷۰، در سمت وزیر فرهنگ فرانسه فعالیت میکرد و رئیس دائم آکادمی فرانسه بود. دروئون آثار بسیاری نوشت که بعضی از آنها به زبان فارسی ترجمه شدهاند که از آن میان میتوان به تیستوی سبزانگشتی با ترجمه ی لیلی گلستان و فشار خون با ترجمه ی قاسم صنعوی اشاره کرد.
تیستوی سبزانگشتی کتابی است خواندنی و روان و نمادین که نویسندهاش آن را معجزه ی کوچک داستاننویسیاش میداند. او میگوید آن را برای یک تا صدسالهها نوشته است. البته من نمیدانم کسی در یکسالگی این کتاب را میفهمد یا نه! خودم آن را در نوجوانی خواندم و آن قدر دوستش داشتم که پارسال از دستفروشی در خیابان انقلاب خریدم. چاپِ کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان بود با جلدی سفید و طرحی از ابراهیم حقیقی. چه قدر خوشحال شدم. امسال هم از نمایشگاه کتاب خریدمش. جلدش سبز بود و نقاشیهایش از سیامک فرخجسته. بیایید یک قسمت از آن را با هم بخوانیم:
تیستوی سبزانگشتی، نوشته ی موریس دروئون، ترجمه ی لیلی گلستان، تصویرگر: سیامک فرخجسته، نشرماهی، چاپ دوم بهار ۱۳۹۰، ۱۴۴ص، ۲۰۰۰ نسخه.
اما در آنجا [باغ وحش] هم تیستو با پیشامد ناراحتکنندهای روبهرو شد. خیال میکرد باغوحش جایی است افسانهای که حیوانات همه از روی میل و رغبت به آنجا میآیند تا تماشاچیها تماشایشان کنند و از دیدنشان لذت ببرند. فکر میکرد باغوحش بهشتی است مخصوص حیوانات، جایی که مار «بوآ» دورِ پاهای زرافه ورزش میکند، کانگورو خرسکوچولوها را توی کیسهاش میگذارد تا به گردش ببرد… فکر میکرد که پلنگهای خالخالی، گاومیشها، کرگدنها، پرندهها، طوطیها و میمونکوچولوها روی هزارجور درخت و گیاه عجیب و قشنگ زندگی میکنند، درست مثل عکسهایی که توی کتابها نقاشی شده. ولی عوض دیدن این چیزها، فقط قفسهایی را دید که تویشان شیرهای پشمریخته ی غمگین روبهروی کاسهای خالی نشسته بودند. ببرها دیگر توی قفسی جدا از دیگر حیوانات زندانی شده بودند، و میمونها را دید که آنها را هم با میمونهای دیگر توی قفسی دیگر زندانی کرده بودند. تیستو خواست یک پلنگ را که میان میلهها دور خودش میچرخید، با دادن یک نانشیرینی دلخوش کند، ولی مأمور باغوحش مانع این کار شد و با خشم فریاد کشید: «آقاپسر، عقبتر بایست! این کار قدغن است. این حیوانات خیلی وحشیاند!»
تیستو پرسید: «آنها را از کجا آوردهاید؟»
«از جاهای خیلی دور. از افریقا، از آسیا، و دیگر نمیدانم از کجا!»
«برای آوردن این حیوانها به اینجا، از خودشان هم اجازه گرفتهاید؟»
نگهبان شانههایش را بالا انداخت و در حالی که زیرلب غرغر میکرد، دور شد. تیستو به فکر فرو رفت. اول با خودش گفت: «این نگهبان نبایست چنین شغلی را انتخاب میکرد، چون از حیواناتی که نگه داری میکند، خوشش نمیآید.»
تیستو عقیده داشت که حتماً این حیوانات میان پشمهایشان مقداری تخم گیاهان سرزمینشان را با خودشان آوردهاند…
هیچ نگهبانی در باغوحش نمیتواند مانع از این بشود که پسربچهای انگشتانش را در خاکهای کنار قفسها فرو کند. نگهبانها فقط فکر میکنند که پسرک دوست دارد با خاک و خل ور برود، و به همین دلیل بود که چند روز بعد یک درخت «بائوباب» خیلی بزرگ در قفس شیرها رویید! میمونها هم از این درخت «لیان» به آن درخت «لیان» تاب میخوردند. نیلوفرهایی از حوضچه ی سوسمارها درآمد و خرس درخت کاجش را دوباره پیدا کرد و کانگورو چمنزارش را. مرغهای ماهیخوار و «حواصیل»های صورتیرنگ بین بوتهزارهای پر از یاسمنهای بزرگ آواز میخواندند.
باغوحش میرپوال قشنگترین باغوحش دنیا شده بود و مشاوران شهرداری برای خبرکردن بنگاههای جلب جهانگردان عجله ی فراوان به خرج دادند.
بعد از این ماجرا، وقتی سیبیلو تیستو را دید، به او گفت: «حالا دیگر کارت به جایی کشیده که روی گیاهان منطقه ی حاره کار میکنی؟ خیلی توی کارت وارد شدهای پسرم! واقعاً که در کارت خیلی استادی!»
تیستو جواب داد: «این تنها کاری بود که میتوانستم برای این حیوانات وحشی، که دور از خانه حسابی حوصلهشان سر رفته بود، بکنم.»
شکوفه صمدی