آسترید لیندگرن
آسترید لیندگرن ۱۴ نوامبر ۱۹۰۷ در سوئد متولد شد. او نویسندهی کتابهای کودکان و نوجوانان بود. تعداد زیادی از کتابهایش به ۸۵ زبان ترجمه و در بیش از صد کشور جهان منتشر شده است. او سالهای اولیهی زندگیاش را در خانهی پدریاش در یکی از شهرهای استان اسمولند گذراند. مبنای بیشتر داستانهایش براساس خاطرات دوران کودکی و زندگی خانوادگیاش، شکل گرفته است؛ اما یکی از مشهورترین شخصیتهای داستان او یعنی «پیپی جوراب بلند» را در اصل «کارین» دختر خردسال او، زمانی که در بستر بیماری بود، خلق کرد.
آسترید در سال ۱۹۴۴ با داستانی به نام «درد دلهای بریت ماری» در یک مسابقهی ادبی شرکت کرد و برندهی جایزهی دوم این مسابقه شد. وی سال بعد نیز در همان مسابقه شرکت کرد و برندهی جایزهی دوم این مسابقه شد. وی سال بعد نیز در همان مسابقه شرکت کرد و کتاب «پیپی جوراب بلند» او، جایزهی اول این مسابقه را برد. این کتاب از آن زمان به بعد یکی از محبوبترین کتابهای کودکان در سراسر جهان بوده است. جالب آنکه آسترید لیندگرن قبل از برنده شدن در مسابقهریال این کتاب را برای چاپ به انتشارات دیگری داده بود، ولی آن انتشارات کتاب را قابل چاپ تشخیص نداده بود.
آسترید به خاطر دفاع از حقوق کودکان و حیوانات و همچنین مخالفتش با تنبیه بدنی، نیز شخص شناخته شدهای بود. او در سال ۱۹۵۸ جایزهی هانس کریستین آندرسن را دریافت کرد. یک برنامهی رادیویی نیز در نودمین سال تولدش، او را به عنوان «زن سوئد» برگزید.
آسترید لیندگرن در سال ۲۰۰۲ و در سن ۹۴ سالگی درگذشت. دولت سوئد بعد از مرگ وی و برای گرامیداشت خاطرهی او «جایزهی یادبود آستریدلیندگرن» را بنیاد نهاد. این جایزه که مبلغ آن بالغ بر پنج میلیون کرون سوئد است، بزرگترین جایزهی نقدی در رابطه با ادبیات کودک و نوجوان به حساب میآید. علاوه بر این، بزرگترین بیمارستان سوئد در استکهلم نیز، آسترید لیندگرن نام دارد.
بعضی از آثار او عبارتند از: میو میوی من، لوتا در خیابان پردردسر، کارآگاه زبل، داستانهای امیل، درهی گل سرخ، پیپی جوراب بلند، رونیا، دختر یک راهزن
رونیا دختر یک راهزن
ترجمه: نسرین وکیلی
تهران، نشر چشمه ۱۳۸۱
و سپس صبح رسید. رونیا میخواست پیش برک برود. باید به سرعت میرفت. باید زمانی میرفت که هرکس دنبال کار صبحگاهی خود بود و کسی در سرسرا نبود. خیلی مراقب بود که کسی او را نبیند. هر لحظه ممکن بود سر و کلهی نودل ـ پت پیدا شود و سؤالی از او کند و رونیا نمیخواست چنین فرصتی پیش آید.
با خود فکر کرد که در زیرزمین هم میتواند صبحانهاش را بخورد. به هر حال اینجا راحت نمیشود چیز خورد. پس با عجله مقداری نان در کیف چرمی خود چپاند و شیر را در تنگ چوبی ریخت، و بدون اینکه کسی او را ببیند به طرف سردابه رفت. خیلی زود به تودهی سنگها رسید. با این ترس که مبادا برک آنجا نباشد، صدا کرد: برک!
از آن طرف سنگها کسی جواب نداد. آنقدر مأیوس شد که میخواست گریه کند. اگر نمیآمد چه؟ شاید به کل فراموش کرده بود. از آن هم بدتر، شاید از قولی که داده بود پشیمان شده بود، به هر حال رونیا از نزدیکان مت بود و دشمن بورکا. شاید اصلاً برک نمیخواست با آدمی از این ایل و تبار رابطه داشته باشد.
ناگهان از پشت سر کسی موهای رونیا را کشید. رونیا از ترس جیغ زد. این نودل ـ پت بود که دوباره مخفیانه آمده بود تا همه چیز را به هم بریزد؟ اما نودل ـ پت نبود. برک بود. همانجا ایستاده بود و میخندید و سفیدی دندانهایش در تاریکی مشخص بود. رونیا در روشنایی چراغی که در دست داشت، بیش از آن چیزی نمیدید.
برک گفت: خیلی وقت است منتظرت هستم.
رونیا گرمای شادی را درون خود احساس کرد. فکرش را بکنید، برادری داشت که مدت زیادی به خاطر او انتظار کشیده بود!
رونیا گفت: من هم همینطور. از همان وقتی که از شر رامفوبها خلاص شدم، منتظر بودم.
برای مدتی چیزی به فکرشان نرسید که دربارهاش صحبت کنند. فقط همانجا ایستادند. مات و مبهوت. اما از اینکه دوباره با هم بودند، احساس خشنودی میکردند.
شیرین وهابی