در زمان های بسیار بسیار قدیم، در کره ی ماه یک جادوگر و یک جغد زندگی میکردند. جادوگر همیشه درباره ی قشنگی ها و شگفتی های زندگی روی کره ی زمین برای جغد تعریف میکرد. تا این که یک روز جغد از داستان های جادوگر آن قدر هیجانزده شد که تصمیم گرفت پایین بیاید و خودش آن چیزها را ببیند. بعد از مدتی جر و بحث و التماس، بالاخره جادوگر موافقت کرد که جغد را با ریسمانش به پایین بفرستد. جغد خیلی سریع پایین رفت. در این مدت جادوگر تمام ریسمانی که داشت رو به پایین فرستاد. تا این که کشیده شد و معلوم شد که به انتهای آن رسیده است.
جغد زیر پایش منظره ی زیبایی دید. با تمام قدرت طناب را کشید. طناب پاره شد و جغد محکم بر زمین افتاد. جغد بینوا خیلی زود متوجه شد که زمین آن طورها که جادوگر تعریف میکرد، جای مناسبی برای زندگی نیست؛ بلکه پر از خطر و گرفتاری است. تصمیم گرفت به خانه ی اولش برگردد، ولی افسوس طناب بالاتر از او در آسمان آویزان بود و دستش به هیچوجه به آن نمیرسید. به همین دلیل شروع کرد به هوهو کردن تا جادوگر را متوجه کند طنابی بلندتر برایش بفرستد.
از آن به بعد در شب های مهتابی، جغدها رو به آسمان مینشینند و هوهو میکنند . به این امید که جادوگر ریسمانی برایشان بفرستد، ولی هیچ کس نمیداند بر سر جادوگر چه بلایی آمد که جواب جغدها را نمیدهد.
مترجم: فاطمه زمانی