
تصویرگر: فهیمه محجوب
در سالهای بسیار بسیار قدیم، مردم در سرزمین آفتاب، یعنی سرزمینی که همیشه روشن بود و هیچگاه تاریکی شب آن را فرا نمیگرفت، زندگی میکردند. آنها از این وضع بسیار خسته شده بودند. زیرا شب نداشتند تا در طول ساعتهای شب استراحت کنند و بخوابند .
سلطان آسمان مردم را فرا خواند. آنها از کنار ساحلها، از بالای کوهستانها و از دهکدهها و از راههای دور و نزدیک آمدند. هنگامی که همگی جمع شدند،سلطان بزرگ گفت: «از شما میخواهم کاری برایم انجام دهید. تمام مرغهای مگسی را بگیرید و در سبدهای بزرگ بیندازید. »
مردم بدون آنکه پرسشی در مورد علت اینکار بپرسند مطابق دستور این کار را انجام دادند. آنها با آوازهای شادشان مرغهای مگسی را بسوی خود جلب میکردند. سپس میگرفتند و داخل سبد میانداختند و به این ترتیب هزاران مرغ مگسی گرفتند.
سلطان بزرگ از مردم تشکر کرد و گفت: حالا از شما میخواهم دارکوب پیر را هم پیدا کنید و با خود به اینجا بیاورید. طبق این دستور مردم به هر گوشه رفتند و دارکوب پیر را صدا کردند تا بالاخره با سعی و تلاش فراوان او را هم پیدا کردند و گرفتند و داخل سبدی انداختند و به سوی سلطان آمدند.
سلطان آسمان که کوششهای فراوان مردم را دیده بود متوجه شد که چقدر آنها خسته شدهاند و احتیاج به خواب و استراحت دارند. بنابراین پتوی بسیار بزرگی آورده و بالای زمین پهن کرد. برای اولین بار هوا تاریک شد و مردم در آرامش و سکوت چندین ساعت استراحت کردند و خوابیدند.
پس از مدتی سلطان آسمان مردم را بیدار کرد و گفت: به مزرعه و کشتزارها بروید، سبدها را باز کنید و مرغهای مگسی را در کنید. مردم یکی یکی سبدهایشان را باز کردند و هزاران هزار مرغ مگسی به سرعت خارج شدند و به سمت بالا پرواز کردند. پرواز کردند و پرواز کردند تا هر کدام به پتوی ضخیم بالای سرشان رسیدند و با نوکهای بلند و نازکشان پتو را سوراخ کردند و به این ترتیب ستارههای شب بوجود آمدند.
سلطان آسمان گفت: دارکوب پیر را هم آزاد کنید. دارکوب از سبد بیرون آمد،پرواز کرد و پرواز کرد تا او هم بالاخره به پتوی ضخیم وتیره بالای سرش رسید و با نوک محکم و قوی خود سوراخی در آن ایجاد کرد و اولین هلال ماه، با نور نقرهای اش بر زمین نمایان شد.
و از آن زمان به کمک سلطان آسمان و تلاش سخت مردم، شبها برای خواب و استراحت تاریک شد و آسمان سیاه آن پر از ستاره و ماه درخشان شد.
بازنوشته: ادری بی شاپ
مترجم فاطمه زمانی