یکی بود یکی نبود. بره ی شیطانی بود که در یک گله همراه مادرش زندگی میکرد. مادرش سخت به بره علاقه داشت و همیشه نگرانش بود. مادر همیشه برهی سر به هوا را نصیحت میکرد که هنگام بازی تنها به جنگل نرود و مواظب حیوانات درنده و خطرناک باشد؛ ولی بره نافرمان هیچ گاه به این نصیحتها گوش نمیداد و اغلب روزها به جنگل میرفت و مشغول بازی میشد.
یک روز که خوشحال و بدون نگرانی در جنگل مشغول بازی و گردش بود، احساس تشنگی کرد. به دنبال آبی برای نوشیدن رفت و رفت. آن قدر در جنگل پیش رفت تا به چشمهای رسید. بره با تمام وجود از آب آن چشمه مینوشید. در همین هنگام گرگی از پشت درختها او را نگاه میکرد. گرگ با خود فکر کرد: «عجب برهای! امروز روز اقبال من است.» و با این فکر به طرف بره رفت.
بره با دیدن گرگ وحشت کرد و برای چند ثانیه بیحرکت ماند. هیچ جانور دیگری آنجا نبود که او را از دست گرگ درنده نجات دهد. نمیدانست چه باید بکند.
گرگ از بره پرسید: «میدانی جنگل فقط به حیوانات درندهای مانند من تعلق دارد؟ میدانی این چشمه مال من است؟ چرا به اینجا آمدی و از چشمهی من آب خوردی؟»
بره هم پیش خودش فکر کرد: مادر همیشه به من میگفت گرگها حیوانات خطرناکی هستند! مطمئنم این گرگ میخواهد من را برای ناهارش بخورد. این گرگ خیلی وحشی به نظر میرسد. باید از دستش فرار کنم؛ ولی نباید بی گدار به آب بزنم.
گرگ گرسنه به حرفهایش ادامه داد: «تو آب چشمهی من را گلآلود کردی! حالا من چه طور از این چشمهی آلوده آب بنوشم؟»
بره که سعی میکرد خونسرد باشد، جواب داد: «ولی آقای گرگ، این چشمه از جایی که شما ایستادهاید، میجوشد و به سمت من میآید.»
گرگ از شنیدن این حرف که خیلی هوشمندانه بود، تعجب کرد. او دنبال دلیلی میگشت تا بتواند بره را راحت بخورد. بنابراین گفت: «بره! تو خیلی جسورانه با من حرف میزنی. میخواهی من را به مبارزه بطلبی؟ گمان میکنم تو همان برهای هستی که پارسال من را دست انداخته بود؟»
بره که خیلی ترسیده بود فریاد کشید: «نه! نه آقای گرگ! من پارسال به دنیا نیامده بودم! من، من نبودم!»
بره از این که بهانهای دست گرگ بدهد تا خورده شود، خیلی ترسیده بود. باید بیشتر مواظب رفتارش میبود. بره فکر کرد:هنگام خطر باید با خونسردی و عاقلانه عمل کرد!
حالا هم گرگ خیلی احتیاط میکرد و هم بره خیلی هوشیارانه جواب میداد. در این وقت بره صدایی شنید. صدای چند هیزمشکن بود که به سمت آنها میآمدند. شاید آنها هم تشنه بودند و میخواستند آب بنوشند. ناگهان فکری به سرش زد. گرگ هر لحظه ممکن بود او را بدرد. باید آنقدر به حرف زدن با گرگ ادامه می داد تا هیزمشکنها به آنجا برسند. برای همین گفت: «آقای گرگ! حق با شماست. من این آب را گلآلود کردم؛ ولی نمیخواستم شما را ناراحت کنم…»
و همینطور به حرف زدن ادامه داد تا هیزمشکنها سر رسیدند. گرگ گرسنه پیش از آن که بتواند فرار کند، شکار شد. بره هم به گلهاش برگردانده شد.
ترجمه: ویدا رامین