d9be

روزی مردی برای به دام انداختن پرنده‌ای به جنگل رفت و جوجه عقابی را به دام انداخت. مرد جوجه عقاب را به خانه آورد و میان مرغ و خروس‌هایی که پرورش می‌داد، رها کرد. او به عقاب که سلطان پرندگان است همان غذایی را می‌داد که به مرغ و خروس‌هایش می‌داد.
پنج سال از این ماجرا گذشت. روزی پرنده‌شناسی به خانه‌ی مرد آمد و حین قدم زدن در باغ، همین که چشمش به عقاب افتاد، گفت: «این عقاب بین مرغ و خروس‌های تو چه می‌کند؟»
صاحب عقاب گفت: « حالا دیگر عقاب نیست، چون پنج سال است که او را درست مثل مرغ و خروس‌هایم بار آورده‌ام. گرچه طول بال‌هایش به دو متر می‌رسد، اما از عقاب بودن چیزی در وجودش باقی نمانده است.»
پرنده‌شناس گفت: «اشتباه می‌کنی. او هنوز هم عقاب است، چون قلب عقاب در سینه‌اش می‌تپد. همین قلب او را وامی‌دارد که تا عرش آسمان پرواز کند.»
صاحب عقاب پوزخندی زد و جواب داد: «مرغ که پرواز نمی‌کند. نه. محال است بتواند پرواز کند.»
سرانجام قرار شد دو مرد پرنده‌ی بزرگ را امتحان کنند.
پرنده‌شناس پرنده‌ی بزرگ را بالای دست برد و با تمام وجود گفت: «عقاب! تو عقابی! تو به آسمان تعلق داری، نه به زمین. بال‌هایت را بگشا و پرواز کن!»
عقاب نگاهی به پایین انداخت. مرغ‌ها را دید که مشغول دانه خوردن بودند. از بالای دست پرنده‌شناس به زمین نشست و کنار مرغ و خروس‌ها شروع کرد به دانه خوردن.
صاحب عقاب گفت: «گفتم که این مرغ است، نه عقاب.»
پرنده‌شناس که پرنده‌ها را به خوبی می‌شناخت، جواب داد: «نه، این عقاب است. فردا بار دیگر امتحانش می‌کنیم.»
روز بعد صاحب عقاب و پرنده‌شناس به بام خانه رفتند. پرنده‌شناس پرنده‌ی بزرگ را بار دیگر بر سردست گرفت و نهیب زد: «تو عقاب هستی. بال‌هایت را بگشا و پرواز کن!»
اما این بار هم پرنده‌ی بزرگ با دیدن مرغ و خروس‌ها که سرگرم دانه خوردن بودند از بالای دست مرد به زمین آمد و شروع کرد به دانه خوردن.
صاحب عقاب دوباره گفت: «نگفتم این مرغ است، نه عقاب؟»
اما پرنده‌شناس مصر بود: «نه، این عقاب است! هنوز قلب عقاب در سینه‌اش می‌تپد. باید یک بار دیگر هم امتحانش کنم. مطمئنم فردا پرواز خواهد کرد.»
فردای آن روز، پرنده‌شناس صبح زود از خواب بیدار شد و عقاب را به خارج از شهر برد. آن‌قدر رفت تا به دامنه‌ی کوهی رسید، جایی که هیچ خانه‌ای دیده نمی‌شد. خورشید تازه طلوع کرده بود و قله‌ی کوه را با نور خود به رنگ طلایی درآورده بود.
پرنده‌شناس پرنده‌ی بزرگ را بالای دست گرفت و گفت: «تو عقابی، نه مرغ یا خروس. تو به آسمان تعلق داری، نه زمین. بال‌هایت را بگشا و به پرواز درآی!»
پرنده‌ی بزرگ نگاهی به اطراف انداخت و لرزید. گویی روح تازه‌ای در کالبدش دمیده شده بود. اما به پرواز درنیامد. پرنده‌شناس او را واداشت به خورشید نگاه کند.
پرنده‌ی بزرگ ناگهان بال گشود. مانند عقاب جیغ کشید و اوج گرفت. بالا و بالاتر رفت و دیگر بازنگشت.
او عقاب بود و قلب عقاب در سینه‌اش می‌تپید؛ گرچه در میان مرغ‌ها و خروس‌ها زندگی کرده بود.

نوشته‌ی جیمز آگری
ترجمه‌ی علی خاکبازان

پاسخ بدهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*