نویسنده: پگ تیندال جکسون
مترجم: رامک نیکطلب
فلورانس چشمانش را باز کرد. اتاق به قدری سرد بود که میتوانست بخار نفسهایش را در نور کم رنگ صبح ببیند. اولین چیزی که به یاد آورد این بود: آه نه، امروز روز تخممرغ است!
پتو را روی سرش کشید؛ امّا لحظهای بعد از رختخوابش بیرون پرید. لباس پشمی قرمزش را به سرعت از روی صندلی برداشت و از زیر صندلی جورابها و کفش هایش را پیدا کرد و پوشید. از پلهها دوان دوان پایین آمد. کنار اجاق رفت و لباس هایش را محکم به زمین انداخت. مادر برای صبحانه ی بچهها نان میبرید. فلورانس مِن من کرد: «امروز روز تخممرغ است مادر! حالم زیاد خوب نیست. میشود پدر تخممرغها را تحویل دهد؟»
مادر قاطع گفت: «ولی تو کاملاً سرحال به نظر میرسی. میدانی که وقتی درشکه را با خودت به مدرسه میبری، ما وسیله ی حمل و نقل دیگری نداریم. پدر امروز در طویله خیلی کار دارد.»
سپس آرام روی برش های نان کره ی محلی مالید. در همان حال ادامه داد: «دلیلی ندارد امروز تخممرغها را به مغازه ی جان تحویل ندهی!»
چشمهای فلورانس التماس میکرد:«امّا مادر، اگر بچهها من را موقع تحویل دادن تخممرغها ببینند، چی؟»
مادر کاسه ی بزرگی برداشت و آن را از آشی که تمام شب آرام آرام پخته شده بود، پُر کرد:«ـ مگر، آن ها چه میکنند؟» و کاسه ی آش را با خامه و شکر سرخ تزیین کرد.
فلورانس صورتش را شست و لباس هایش را پوشید و کنار میز نشست. قاشق قاشق آش خورد؛ ولی آش به نظرش مثل همیشه خوش مزه نبود.
ـ مادر بچههای شهر به ما بچههای ده میخندند و ما را دهاتی صدا میکنند.
مادر پاپیون کشی بزرگی برداشت و با آن موهای سیاه و درخشان فلورانس را بست. بعد دخترش را در آغوش گرفت: «ولی من مطمئنم آن بچهها آرزو دارند برای یک روز هم که شده با اسب به مدرسه بیایند. شرط میبندم آن ها به تو حسودی میکنند.»
فلورانس با این حرف مادر هم راضی نشد. صبحانهاش را خورد و کت سیاه مخملش را به تن کرد. بعد شال پشمی بلندی دور سر و گردنش پیچید و دستکشهایش را به دست کرد. مادر پس از این که بسته ی غذای فلورانس را به دستش داد، یادداشتی به معلّمش نوشت.
ـ مادر، علتش را ننویس. فقط تقاضا کن اجازه دهد من یک ساعت زودتر از مدرسه بیرون بیایم. تا قبل از تعطیل شدن مدرسه تخممرغ ها را تحویل دهم.
مادر گفت: «ولی عزیزم برای این کار پانزده دقیقه کافی است. فقط یادت باشد به پسرهای اسطبلدار بگویی یک ربع به چهار برمیگردی تا آن وقت آن ها «کلنل» را حاضر و آماده به تو دهند.»
فلورانس تنها کودک خانواده بود که به مدرسه ی شهر میرفت. برای همین اجازه داشت با درشکه برود. ساعت درست هفت و نیم صبح بود که خانه را ترک کرد. کلنل، سرگرم خوردن یونجه از آخورش بود و بخار از سوراخهای بینیاش بیرون میزد. فلورانس به لب اسب دهنه زد. طنابی را که به قلاّب دیوار اسطبل آویزان بود، پایین آورد و چون قدش از اسب کوتاهتر بود، افسار را دور سر حیوان جمع کرد. دهنه ی روی افسار یخ زده بود. افسار را در دستش گرفت و «ها» کرد. اسب آهسته لب هایش را حرکت داد. دختر با اسب حرف زد: «پسر پیر! نمیخواهد دهان با محبتت را با باز کردن، سرد کنی!»
انگار «کلنل» حرف دخترک را قبول کرد. با صدای قِرِچی دندانهایش را به هم چفت کرد. وقتی همه ی رکاب ها محکم بسته شد، فلورانس، کلنل را به طرف درشکه برد. درشکه به جای چرخ، لبههای پهن و صاف مخصوص سر خوردن روی برف داشت؛ درست مثل سورتمه. این لبههای صاف به همان سرعتی درشکه را بر برف میسراند که چرخ ها در تابستان جاده را میپیمودند. یراق کردن اسب بزرگی مثل کلنل، کار هر کودکی نبود؛ ولی فلورانس در این کار مهارت داشت و در تابستان و زمستان در عرض یک ربع به راحتی اسب را آماده میکرد.
خیلی زود همه چیز مرتب شد و فلورانس رکاب دهنه در دست، روی درشکه نشسته بود و بالاپوش دامنی درشکه را روی پاهایش انداخته بود. سپس نگاه سریعی به اطرافش کرد. به امید این که پدر فراموش کرده باشد جعبه ی تخممرغ را در درشکه بگذارد. آه نه! جعبه آن جا بود. آهی کشید و رکاب ها را در هوا تکان داد: «برو کلنل!»
هوا صاف بود؛ امّا سوز داشت و دماغ فلورانس را قلقلک میداد. فلورانس سه و نیم مایل راند و به شهر رسید و فوری به سمت اسطبل نگهداری اسب ها رفت. اسطبل فقط یک ساختمان با مدرسه فاصله داشت. زمین نزدیک آنجا هموارتر بود و فلورانس با سرعت بیش تری راند. در آن اسطبل هوا گرم بود و آخورها پر از یونجه و کلنل میتوانست هر وقت دلش میخواست آب و یونجه بخورد. یکی از پسرها به طرف فلورانس آمد. فلورانس فریاد زد: «صبح بخیر جرج!»
جرج به فلورانس در آماده کردن جای اسب و جوی ناهار کلنل کمک کرد.
فلورانس گفت: «من حتماً تا ساعت یک ربع به چهار برمیگردم.»
تمام روز در مدرسه به تخممرغ ها فکر میکرد. کمی قبل از ساعت چهار به اسطبل برگشت و به جای این که از خیابان اصلی به مغازه ی «جان بک» برود از در عقب به کوچه ی پشتی رفت. به این ترتیب اگر بچهها تعطیل میشدند، نمیتوانستند او را ببینند. برفِ خیابان اصلی، کاملاً سفت بود؛ چون سورتمههای زیادی از آن جا میگذشتند؛ ولی کوچه پر از برف های له شده یا یخهای تکه تکه شده بود. کلنل آهسته قدم برمیداشت؛ ولی ناگهان درست وسط یک قطعه یخ شناور پایش سُر خورد و نتوانست کنترل خود را حفظ کند و محکم به زمین خورد. وحشتزده شده بود و با عصبانیت سعی میکرد دوباره روی پاهایش بایستد؛ ولی نمیتوانست. شیهههای بلندش، فلورانس را ترساند. مطمئن بود پای اسب شکسته است. با خود فکر کرد سر کلنل را در دست بگیرد و با نوازش آرامش کند. در این هنگام سر و کله ی چند تا از بچههای مدرسه پیدا شد. شیهههای دیوانهوار اسب آن ها را به کوچه کشانده بود. همین که فلورانس را دیدند، دویدند. از میان آن ها «جیم لیک» که بزرگ تر از بقیه بود، جلو آمد. به نظر میرسید میداند چگونه اسب را آرام کند. جیم، کلنل را وادار کرد به پهلو دراز بکشد و به فلورانس اشاره کرد که آرام سر اسب را روی زمین بگذارد. بعد بلند شد و از درشکه بالاپوش را برداشت. فلورانس کنار سر اسب زانو زد و شروع به نوازش اسب کرد و در همان حال در گوش اسب زمزمه کرد: «پسر خوب، زود خوب میشوی، حالا استراحت کن.»
جیم از یکی از دخترها خواست پتوی بیش تری از مغازه ی جان بک بیاورد. بعد از دوتا از پسرها خواست تا کمکش کنند تا بالاپوش را زیر پاهای جلویی کلنل پهن کنند. خودش پتوهای دیگر را زیر پاهای عقبی اسب پهن کرد. وقتی همه چیز آماده شده، جیم فریاد زد: حالا! و بچهها همگی سر کلنل را بلند کردند و وادارش کردند که روی زانوهایش بنشیند. اسب با یک تکان سریع، بدنش را از حالت نشسته بلند کرد. اول پاهای جلویش را روی پتو گذاشت و سپس پاهای عقبش را. و با یک حرکت دیگر بر چهارپایش ایستاد. همه ی بچهها هیجانزده هورا کشیدند. سرانجام همه چیز مرتب شد. بچهها کلنل را تا مغازه ی جان بک همراهی کردند. بک از مغازهاش بیرون آمد و جعبه ی تخممرغها را تحویل گرفت؛ ولی از ماجرا خبر نداشت. «هلن تامن» از فلورانس پرسید: «ممکن است ما هم کمی از راه را با تو سوار درشکه شویم؟»
«بیلی تایر» با هیجان به کلنل نگاه کرد و گفت: «فلور تو خیلی خوشبختی که میتوانی با اسب به مدرسه بیایی.»
آن شب فلورانس به مادرش گفت: «مادر! بچهها من را دوست دارند به نظر آن ها من خیلی خوشبختم که در مزرعه زندگی میکنم و اسب دارم. آن ها آرزو داشتند جای من بودند. میتوانید باور کنید؟»
مادر به دختر کوچکش نگاه کرد. چشمان سیاه دخترش از شادی میدرخشید. او را در آغوش گرفت: «البته که من باور میکنم!»