قبل از باز شدن پرده، راوی روی صحنه میآید و در برابر همه میایستد.
راوی: این داستان باد شمال و خورشید است که هر دو بسیار قوی و نیرومند بودند. روزی تصمیم گرفتند با هم مبارزه کنند تا معلوم شود کدام نیرومندترند.
پرده باز میشود. باد شمال و خورشید هر کدام در جای خود ایستادهاند. در یک سوی صحنه یک ملخ، در حالی که چیزی میجَوَد، زیر چشمی به آن دو نگاه میکند. در گوشهی صحنه هم غنچهی کوچکی دیده میشود.
راوی: در یکی از روزهای آفتابی پاییز، باد شمال که هوهوکنان از سرزمینهای سرد شمالی برمیگشت، خورشید را دید که به زمین و مردم میتابید و نورش همه جا را روشن کرده بود.
باد شمال: وقتی در سرزمینهای شمالی بودم با خودم خیلی فکر کردم و حالا مطمئنم که میتوانم هر کاری را که بخواهم انجام بدهم.
خورشید: این همه هوهو برای همین است.
باد شمال: (بادی به غبغب میاندازد و با تکبر) اگر کمی صبر کنی میگویم. هیچ کس از من قویتر نیست. من از همه قویترم.
خورشید: (خندهی کوتاهی میکند.) میتوانی ثابت کنی؟
باد شمال: (به ملخ اشاره میکند.) آن ملخ را میبینی؟
خورشید: (به جایی که باد اشاره کرده نگاه میکند.) اوهوم.!
باد شمال: خوب نگاهش کن! (با شدت تمام فوت میکند. صدای وزش باد شدیدی شنیده میشود. ملخ در برابر باد کمی مقاومت میکند، اما بر اثر شدت باد عقبعقب از صحنه خارج میشود.) این قدرت من است! قدرت وزیدن من! (قهقهه میزند.)
خورشید: قبول دارم که قوی هستی، اما در دنیا خیلیها از تو قویترند.
باد شمال: هاه! لابد یکی از این خیلیها خودت هستی؟ فکر میکنی از من قویتری؟
خورشید: (به غنچه اشاره میکند.) آن گیاه کوچک را در آن گوشه میبینی؟
باد شمال: بله، میبینم.
خورشید: خوب نگاه کن.
خورشید شروع میکند به درخشیدن و نور تاباندن. غنچه بهتدریج بزرگ و باز میشود. خورشید خندهی کوتاهی از روی رضایت میکند.
گل: (با تعجب به اطرافش نگاه میکند.) پس ملخ کجاست؟
باد شمال: (با کنایه) تو به این میگویی قدرت؟ این غنچه که هنوز سرجایش ایستاده؟
خورشید: اما قدرت همیشه به معنی از بین بردن و نابود کردن نیست.
باد شمال: (با تکبر و خودخواهی) مسابقه میدهیم. من تو را به مبارزه دعوت میکنم.
خورشید: (با آرامش) قبول!
مردی که کت به تن دارد وارد میشود. به طرف گل میرود و آن را با تحسین نگاه میکند.
باد شمال: آن مرد را که آنجا ایستاده، میبینی؟
خورشید: همان مردی که کت پوشیده؟
باد شمال: فکر میکنی کدام یک از ما میتواند او را وادارد کتش را درآورد؟
خورشید: قبول! اول تو شروع کن. (خودش را پشت تکه ابری پنهان میکند.)
باد شمال: (با تکبر) من از بالاترین نقطهی دنیا آمدهام. حالا قدرتم را به همه نشان خواهم داد.
راوی: مبارزه شروع میشود.
باد شمال شروع می کند به هوهوکردن. صدای وزش باد به تدریج بیش تر میشود، اما هر چه باد شدیدتر می شود، مرد کتش را بیش تر به خودش می پیچد و گل روی زمین خم میشود.
راوی: باد با تمام قدرتش شروع به وزیدن کرد، اما هر چه بیشتر و شدیدتر وزید، مرد کتش را محکمتر دور خودش پیچید. باد شمال شدیدتر و شدیدتر وزید. آن قدر شدید که شاخههای تمام درختها شروع به لرزیدن کردند، پرندهها از روی شاخهها پریدند و رفتند و حتی پروانهها هم خود را میان شاخ و برگ گلها و بوتهها پنهان کردند. اما باز هم مرد کتش را محکمتر دور خودش پیچید. سرانجام باد شمال خسته شد از وزید دست کشید.
صدای باد قطع میشود. خورشید از پشت ابر بیرون میآید.
خورشید: حالا نوبت من است.
باد شمال: (نفسنفس میزند.) شروع کن! اما اگر من نتوانستم این کار را بکنم، مطمئنم که تو هم نمیتوانی.
خورشید شروع به تابیدن و نورافشانی میکند.
راوی: خورشید آرام آرام شروع به نورافشانی کرد. درختها از لرزیدن ایستادند. پرندهها دوباره روی شاخهها شروع به خواندن کردند و پروانهها با بالهای رنگارنگشان به پرواز درآمدند….
گل آرام آرام ار روی زمین بلند میشود و میایستد.
راوی: … و مرد کتش را درمیآورد.
مرد: (عرقهایش را پاک میکند. خودش را باد میزند. به طرف گل میرود و کنار آن مینشیند.) چه جای خوبی. بهتر است کمی استراحت کند.
باد شمال: (با تعجب) نه!
راوی: و به این ترتیب مبارزه پایان یافت. باد شمال چند دقیقهای ساکت بود، اما سرانجام قبول کرد که خورشید از او قویتر است.
باد شمال: تو بُردی. قدرت تو از من بیشتر است.
خورشید: متشکرم دوست من.
گل: (خنده ی کوتاهی میکند.) مهربانی همیشه کارسازتر از خشونت است.
ملخ از پشت صحنه میدود و جلو میافتد. پرده میافتد.
علی خاکبازان