d985
رگ با خانواده‌اش در نیویورک زندگی می‌کرد و قرار بود تابستان را به مزرعه ی «براد شاوها» برود و تعطیلاتش را آن جا بگذراند. دلش می‌خواست آن جا اسب هایی باشند که بتواند از آن ها مراقبت کند؛ ولی با رفتن به آن مزرعه فهمید تنها اسب مزرعه مدّت ها پیش مرده است. در مزرعه به رگ خوش نمی‌گذشت و نمی‌دانست تابستان را چگونه به آخر برساند؛ ولی ناگهان اتفّاقی افتاد. کامیونی که حامل چندین اسب بود از جاده منحرف شد و در دره افتاد و اسب ها رم کردند. خیلی زود همه ی اسب های فراری را پیدا کردند، جز یکی. رگ آن اسب را بالای تپه‌ای نزدیک مزرعه ی برادشاوها پیدا کرد؛ ولی اسب را تحویل نداد و در اتاقکی قدیمی و متروک پنهان کرد. هر شب دور از چشم بقیه سراغ اسبش «روچی» می‌رفت. صبح زود بلند می‌شد و تا جایی که می‌توانست، همراه جیم و فرانک برادشاو در مزرعه کار می‌کرد و تمام مدت مراقب بود کاری نکند و حرفی نزند که بقیه مشکوک شوند. خیلی وقت ها را با هم «دی برادشاو» می‌گذراند. کار با دی راحت‌تر بود؛ چون هیچ وقت درباره ی مسائل خصوصی رگ سؤال نمی‌کرد و رگ می‌توانست چیزهایی برای روچی کنار بگذارد و شب با خودش ببرد. مطمئن بود هیچ‌کس از سفرهای شبانه‌اش به کوه خبر ندارد. همه خوشحال بودند که او توانسته با زندگی در مزرعه به خوبی کنار بیاید؛ اما خود رگ از این دیدارهای شبانه راضی نبود. دوست نداشت که مدام دروغ بگوید و دزدکی شب ها بیرون برود تا با اسبش باشد. از طرف دیگر از این که نمی‌توانست روزها روچی را ببیند، ناراحت بود. عادلانه نبود که فقط در تاریکی پهلوهای اسب را لمس کند و حدس بزند که اسب سیر است یا گرسنه. یا فقط پوزه ی نرم اسب را لمس کند. او می‌خواست تمام روز را با «روچی» باشد. به نظر رگ، هیچ اسبی نمی‌بایست تمام روز زندانی باشد. همان‌طور که گاوها زندانی نبودند. این برای سلامتی اسب خوب نبود. روچی هم می‌بایست بیرون در آفتاب باشد؛ مثل انسان ها. هرچه سعی کرد راه حلی به نظرش نرسید؛ ولی دی راه‌حل را پیدا کرد. اواخر هفته که رگ و دی در آشپزخانه مشغول بیرون آوردن هسته ی آلبالوها بودند، دی متوجّه شد که رگ چُرت می‌زند و به زور سعی می‌کند خودش را بیدار نگه دارد.
ـ رگ؟ رگ، صدای من را می‌شنوی؟
رگ سریع تکان خورد و بیدار شد: “چی؟ چیزی گفتی؟”
دی خندید: “خوابت می‌آید؟ چهاربار صدایت کردم.”
ـ نه، خوابم نمی‌آید. راست می‌گویم.
رگ کمر راست کرد و چشم هایش را بازتر کرد. دی نزدیک میز آمد و کنار او نشست.
ـ رگ، من و جیم متوجه شده‌ایم که تو در این هفته خیلی کار کرده‌ای. البتّه خیلی عالیه، ولی خیلی خسته به نظر می‌رسی. این درست نیست. ما نمی‌خواهیم از خستگی تلف شوی. تو شهری هستی و به کارهای سخت مزرعه عادت نداری.
رگ گفت: «نه، من چیزیم نیست.»
احساس خاصی داشت که نمی‌توانست بیان کند.
ـ شاید، اما بهتره کمی نفس تازه کنی و کمی هم تفریح کنی.
لحظه‌ای ساکت شد.
ـ فرانک، امروز بعدازظهر را تعطیل کرده و می‌‌خواهد تا خانه ی وارشام ها دوچرخه‌سواری کند. وارشام ها دختر و پسر دوقلویی هستند که پایین جاده زندگی می‌کنند. من یک دوچرخه قدیمی دارم. می‌توانی همراه فرانک بروی. یک دوچرخه ی دخترانه است، ولی مهم نیست. ما می‌خواهیم به تو خوش بگذرد، نه این که تمام تابستانت را کار کنی.
رگ با احتیاط گفت: “ولی کارکردن در مزرعه برای من یک جور تفریح است.”
ـ با این همه به من قول بده که بعدازظهرها چند ساعتی را برای استراحت تعطیل کنی. هر وقت هم دوست داشتی به فرانک و دوستانش ملحق شو. قول می‌دهی؟
این، درست راه حل مشکلش بود. مؤدبانه گفت: «فکر خوبی است. می‌توانم روزی دو ساعتی تعطیل کنم. می‌توانم گردش کنم و روستا را بیش تر ببینم. ممکن است به کوه بروم یا کارهای دیگر، ولی خودم را برای جمع کردن گاوها به موقع می‌رسانم.»
ـ البته رگ، هر کاری که دوست داری، بکن. همه جا را حسابی بگرد. فکر کنم الان حالت بهتر شده، نه؟
دی لبخندی زد. رگ هم لبخند زد. واقعاً احساس بهتری داشت. بعدازظهر آن روز آزاد بود. رفتنش را کسی ندید. دی در زیر زمین کار می‌کرد. جیم در دشت و فرانک پیش وارشام ها بود. رگ با سطلی از خوراک، یک پتو و یک قشو که از برادشاوها قرض گرفته بود، به سمت اتاقک پیش رفت. می‌دانست که اسب ها تمیزترین حیوانات دنیا نیستند و اتاقک نیاز به نظافت دارد. هوا روشن بود. به جای رفتن از جاده، میان بر زد و از کوه بالا رفت. با چاقو روی درخت ها نشانه گذاشت تا مجبور نشود وقتی تاریک می‌شود، جاده را دور بزند. سعی می‌کرد نزدیک درخت ها راه برود. چند ماشین از کنارش گذشتند. پشت درخت ها پنهان شد تا کسی او را نبیند. نزدیک اتاقک رسید. آهسته قدم برداشت. می‌خواست ببیند وقتی او آن جا نیست، روچی چه می‌کند. نزدیک پنجره خزید و داخل را دید زد. روچی به حالت ایستاده خوابیده بود. رگ آرام صدایش کرد: “روچی! روچی!”
گوش های بزرگ اسب راست شد. چشم هایش را باز کرد و اطراف را نگریست. وقتی رگ را دید، شیهه ی آرامی کشید و نزدیک پنجره‌ آمد. سرش را بیرون آورد و پوزه‌اش را به صورت رگ مالید. رگ لبخند زد دوید تو. پتو را روی روچی امتحان کرد. کمی کثیف بود، ولی کاملاً اندازه ی اسب بود. برای رگ آن لحظه یکی از زیباترین لحظه های زندگی‌اش بود. هوا خنک و آرام‌بخش بود. و نسیم، برگ درخت های وسط جنگل را می‌لرزاند. رگ جارویی ساخت و اتاقک را تمیز کرد. اتاق بدبو و کثیف شده بود. بعد شروع کرد به صحبت کردن با روچی تا اسب به او عادت کند. سرانجام روچی را از اتاقک بیرون آورد و گفت: «‌ وقتش رسیده که تمیز شوی.»
و آن‌قدر حیوان را قشو کرد که پوست اسب واقعاً درخشید. بعد گفت: «حالا، آماده هستی. می‌گذاری سوارت شوم؟ فقط می‌خواهم کمی بر پشتت بنشینم. اولین بار است که سوار اسب می‌شوم. خواهش می‌کنم روچی!»
بعد بازوهایش را بالا آوردو دست هایش را روی کتف اسب گذاشت. اسب حرکتی نکرد، فقط گردنش را برای خوردن علف خم کرد. رگ سعی کرد خودش را بالا بکشد. چند بار جهید. یک بار سینه‌اش را تا پشت اسب رساند؛ امّا نتوانست مدّت زیادی درنگ کند تا پایش را به سمت دیگر اسب بیندازد. روچی سرش را برگرداند. مشتاق، رگ را نگریست و پوزه‌اش را به شلوار رگ زد. رگ لیز خورد. بعد اطراف را نگاه کرد تا شاید چیزی بیابد تا رویش بایستد. حتّی یک کنده ی درخت هم نبود. فکری به سرش زد. روچی را کنار دیوار اتاقک برد. به اسب گفت حرکت نکن و دوید توی اتاقک و تلاش کرد از لبه ی پنجره بالا برود. با یک دست به پنجره چسبیده بود. پایش را از طرف دیگر پنجره روی اسب گذاشت بعد با پای دیگرش فشار آورد و روی پشت اسب قرار گرفت.
نفسش از شوق و نگرانی بند آمده بود. اسب شلوارک را با پوزه‌اش لمس کرد. رگ شادمان شد. روچی نمی‌خواست او را زمین بیندازد.
ـ تو رفیق منی. تو می‌خواهی که من پیشت باشم.
رگ خم شد و گردن اسب را نوازش کرد. احساس می‌کرد فاتحی است، سوار بر اسب؛ اسبی وفادار. گرمای بدن حیوان را حس می‌کرد. اسب انگار صدایی شنیده باشد، بلند شیهه کشید. رگ با پاشنه‌هایش ضربه‌ای به پهلوهای حیوان زد. و مغرورانه گفت: «بیا برویم دوست من، بیا در قلمرو خودمان کمی گردش کنیم!»

نوشته ی آن هاستن
ترجمه ی رامک نیک‌طلب

پاسخ بدهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*