صدای زنگ در که بلند میشد، همه من را به یاد میآوردند و با مهربانی صدایم میکردند. صدای مادر بود. گفتم، بله و قبل از آنکه جوابی بشنوم، خودم به طرف در دویدم. در را باز کردم. عمهربابه بود. عمهی مادر که در باغ سرهنگ زندگی میکرد. زنبیلی توی دستش بود و دو تا جوجه توی آن ایستاده بودند و جیکجیک میکردند. دستم را به طرف زنبیل دراز کردم و گفتم: «چهقدر قشنگند.»
عمهربابه گفت: «از آنها قشنگتر این است که بچه به بزرگترش سلام کند.»
فوری گفتم:«سلام.»
جواب سلامم را داد. بعد زنبیل را به طرف من گرفت. انگار از برق نگاهم چیزهایی فهمید؛ چون خندید و گفت: «جوجهها مال خودم هستند. دیدم میآیم عید دیدنی، تنها میمانند، آنها را هم آوردم.»
گفتم: «بفرمایید!»
مادر از پلهها پایین آمد. به طرف عمهربابه رفت و دست او را گرفت.
عمهربابه به اتاق آمد من هم با زنبیل جوجهها وارد اتاق شدم. مادر نگاهی به عمهربابه کرد و وقتی دید، او متوجه نیست، با چشم و ابرو به من فهماند که جای جوجهها توی حیاط است. من هم که میدانستم عمهربابه جوجههایش را دوست دارد، گفتم: «ولی عمهربابه ناراحت میشود.»
عمهربابه به من نگاه کرد و گفت: «از چی عمه جون؟»
مادر با دستپاچگی گفت: «از هیچی. کسی که چیزی نگفت.»
بعد هم چنان اخمی به من کرد که جوجهها را همانجا گذاشتم و به آن اتاق رفتم.
عمهربابه من را صدا کرد و گفت: «بیا چهار تا دانه گندمی، خرده نانی چیزی به این زبان بستهها بده به این زبان بستهها که تلف شدند از بس جیکجیک کردند.»
هنوز از جایم بلند نشده بودم که صدای بابا از توی حیاط بلند شد: «شوکت خانم! شوکت خانم! مهمان داریم.»
مادر روسریاش را سرش انداخت. بعد هم کنار در ایستاد و به عمهربابه گفت: «شرمنده، مثل اینکه با دوستانش آمده. شما تشریف بیاورید توی این اتاق.»
عمهربابه هم با کمک من به این اتاق آمد. مهمانها که به اتاق آمدند، در میانی باز شد و بابا با زنبیل جوجهها وارد شد. نگاهش به من افتاد و گفت: «مادرت راست میگوید، تو خیال بزرگشدن نداری؟ اینجا اتاقپذیرایی است یا مرغدانی؟»
مادر مثل جرقه از جا پرید و جلو آمد دستش را به طرف زنبیل دراز کرد و گفت:«عباس آقا…»
اما قبل از آنکه حرفی بزند، صدای عمهربابه بلند شد و گفت: «سلام عباس آقا. عیدتان مبارک، عید که با بداخلاقی سازگار نیست…
بابا که تازه متوجه عمهربابه شده بود، لبخند زد و به طرف عمهربابه رفت و گفت: «سلام عمهربابه! شما که قرار بود فردا تشریف بیاورید.»
عمهربابه آهی کشید و گفت: «خُب مهمان ناخوانده شدیم و امروز آمدیم.»
مادر جلو آمد و گفت: «این چه حرفی است میزنید عمهجان. قدم شما و جوجههایتان روی چشم…»
بابا زنبیل جوجهها را کنار عمهربابه گذاشت و بدون آنکه چیزی بگوید، پیش مهمانها رفت. عمهربابه به من که ایستاده بودم، نگاه کرد و گفت: «خب بچه که ندارم. سیدآقا هم که تنهایم گذاشت و رفت. دلم را به این جوجهها خوش کردهام…»
دلم برای عمهربابه سوخت. خندیدم و گفتم: «خیلی قشنگند.»
عمهربابه هم خندید و گفت: «قشنگتر از آن این است که بروی و برایشان دانه بیاوری.»
گفتم: «چشم و به آشپزخانه رفتم.»
مهمانهای بابا که رفتند، بابا آمد و روبهروی عمهربابه نشست و مشغول صحبت شد. برای جوجهها دانه ریخته بودم و آنها کمی ساکت شده بودند.
مادر برای درستکردن شام به آشپزخانه رفت. بابا هم رفت تا چیزهایی را که مادر گفته بود، بخرد. من هم حوصلهام سر رفته بود. اولش از جوجهها خیلی خوشم آمد، اما از وقتی که به خانهی ما آمده بودند، برایم دردسر داشتند. مادر گوشم را پیچانده بود و بابا دعوایم کرده بود. به آشپزخانه رفتم. مادر برگشت و گفت: «تو پیش عمهربابه مینشستی که حوصلهاش سر میرود.»
گفتم: «خودم هم حوصلهام سر رفته است.»
مادر گفت: «حالا یک روز کبری و ممدلی نیستند. نگاه کن چه حوصلهاش سر رفته. وقتی هم که با هم هستید، نزدیک است پوست از کلهی هم بکنید و همدیگر را کچل کنید.»
به ناچار به اتاق برگشتم. بابا با یک عالمه سیبزمینی و پیاز و سبزی و چیزهای دیگر برگشت. کمکش کردم چیزهایی را که خریده بود به آشپزخانه بردم. هوا کمکم داشت تاریک میشد. با مادر مشغول کار بودیم که صدای در بلند شد. با شادی از آشپزخانه بیرون دویدم و در را باز کردم. ممدلی و کبری بودند. گفتم: «ای بدجنسها کجا بودید؟ حوصلهام سر رفت.»
ممدلی گفت: «هر جا بودیم از دست شما راحت بودیم. ما که اصلاً حوصلهمان سر نرفت.»
ادایش را در آوردم و به طرف آشپزخانه دویدم و گفتم: «کاش حالا هم نمیآمدید. من که دروغ گفتم؛ حوصلهام اصلاً سر نرفت. تازه کلی با جوجهها بازی کردم.»
مشغول کمککردن به مادرم بودم که باز هم یکی گوشم را گرفت و مثل شیر سماور چرخاند. داد زدم. مادر برگشت و گفت: «خجالت نمیکشی ممدلی.»
ممدلی جوراب عیدش را که سفید بود، نشان داد و گفت: «آخه جای جوجه توی اتاق است. نگاه کن روی فرش راه رفتهاند و کثیف کردهاند. بفرما این هم از جوراب من.»
بعد هم جورابش را درآورد و با دو انگشتش جلویم گرفت و گفت: «بفرما زود خودت آنها را بشور.» و قبل از آنکه چیزی بگویم از آشپزخانه بیرون رفت.
مادر نگاهم کرد و سر تکان داد و گفت: «جوجههای عمهربابه هم عجب دردسری شدهاند.»
گوشم را گرفتم و بیرون رفتم. جوراب را شستم و روی بند آویزان کردم و به اتاق رفتم. به عمهربابه گفتم: «عمهجان آنها را توی زنبیل بگذارم؟»
عمهربابه گفت: «بله، عمه، خواب که بودم انگاری پایم به زنبیل خورده. زنبیل افتاده و جوجهها درآمدهاند.»
جوجهها را گرفتم. از دستشان لجم گرفته بود. از صبح به خاطر آنها چندبار گوشم را پیچانده بودند. میترسیدم تا عمهربابه و جوجههایش از خانهی ما بروند، گوشی برایم باقی نماند.
کبری سفره را پهن کرد و غذا را آوردیم. مادر یک پیاز بزرگ خرد کرد و به دستم داد تا کنار آبگوشت توی سفره بگذارم. هنوز پیاز توی سفره نیامده بود که عمهربابه مثل برق از جایش بلند شد. آن را از دستم گرفت و گفت:«کسی حق ندارد شبی مثل امشب، لب به پیاز بزند.»
همه به هم نگاه کردیم. مادر که صدای عمهربابه را شنیده بود به اتاق آمد و گفت:«چی شده؟ چیزی توی پیازهاست؟»
عمهربابه بشقاب پیاز را به دست مادر داد و گفت: «شوکتخانم از قدیم گفتهاند شب جمعه پیازخوردن خوب نیست. زبانم لال، لب به پیاززدن همان و یک اتفاق بدافتادن همان.»
مادر گفت: «چشم! هر چه شما بفرمایید. شما خون خودتان را کثیف نکنید. بفرمایید شامتان را بخورید.»
بابا که همیشه دوست داشت آبگوشت را با پیاز بخورد، سری تکان داد و گفت: «بله شما خُلق خودتان را تنگ نکنید، خب پیاز نمیخوریم.»
عمهربابه آرام شد و سر سفره نشست. بعد از شام ظرفها را به آشپزخانه بردیم. آن شب نوبت کبری بود که ظرفها را بشوید. من به آشپزخانه رفتم. نگاهم به بشقاب پیاز افتاد. خیلی دلم میخواست بدانم راستی راستی اگر پیاز بخورم اتفاقی میافتد یا نه؟ یک تکه پیاز را برداشتم و گاز زدم. کبری برگشت و من را دید و گفت: «خاک بر سرم، مگر عمهربابه نگفت امشب نباید پیاز بخوریم.»
گفتم: «فقط یک ذره خوردم. تازه مگر امشب چه فرقی با بقیه شبها دارد؟»
کبری دستهایش را شست. فهمیدم خبرچینیاش گل کرده است. جلوی او ایستادم و گفتم: «به خدا کم خوردم.» بعد تکه پیاز را که گوشهاش را با دندان کنده بودم، نشانش دادم.
کبری گفت:«چه یک ذره، چه ده ذره. پیاز، پیاز است.»
گفتم: «اگر چیزی نگویی، خودم همهی ظرفها را میشویم.»
کبری کمی این پا و آن پا کرد و بعد با التماس و خواهش من قبول کرد که دست به ظرفها نزند و برای استراحت به اتاق برود و به حرفهای بزرگترها گوش بدهد.
خواب بودم و خواب یک عالمه پیاز میدیدم. خواب میدیدم کنار پیازها نشستهام و تندتند از آنها میخورم. که یکدفعه با صدای داد و فریاد عمه ربابه از جا پریدم.
ـ پیشت! پیشت!… عباس آقا! با شوکتخانم! گربه جوجهها را برد.»
همه به اتاق آمدیم. مادر لامپ را روشن کرد. زنبیل عمهربابه روی اتاق ولو بود. یکی از جوجهها با ترس دور اتاق میچرخید و جیکجیک میکرد. جای آن یکی جوجه هم توی اتاق خالی بود و فقط پرهای او روی زمین ریخته بود. عمهربابه دستش را روی قلبش گذاشته بود و توی رختخواب نشسته بود. نگاهش روی همهی ما چرخید و گفت: «غلط نکنم کسی امشب توی این خانه پیاز خورده است.»
آب دهنم را قورت دادم.
مادر گفت: «عمهربابه خودتان که دیدید، کسی لب به پیاز نزد. اصلاً از قدیمالایام گربه دنبال بوی جوجه بوده است. این ربطی به پیاز ندارد.»
عمهربابه گفت: «جوجهی نازنینم. بترکه شکمی که شب جمعه پیاز لمبونده.»
قبل از آنکه کسی نگاهش به من بیفتد و از قیافهام بفهمد که پیاز خوردهام، با سرعت به طرف آن اتاق رفتم که بخوابم.
عمهربابه دو روز خانهی ما بود. این دو روز من مجبور شدم به جای کبری همهی ظرفها را بشویم تا مبادا خوردن پیاز را برای عمهربابه بگوید.
روزی که عمهربابه میخواست برود از کنار باغچه گذشت. ایستاد و به باغچه نگاه کرد بعد زنبیل جوجه را به طرف من گرفت و گفت: «مال تو. اگر جوجه را توی این باغچه ول کنی، خیلی قشنگ میشود.»
با شنیدن این حرف، گوشم که به خاطر جوجهها چندبار پیچانده شده بود، سوخت. دستم را کنار کشیدم و گفتم: «ولی عمهربابه قشنگتر از آن این است که جوجه را توی باغچه سرهنگ میان آن همه درخت ول کنید.»
بابا و مادر سرشان را پایین انداختند و یواش خندیدند. ممدلی زنبیل را از دست عمهربابه گرفت و روی دوچرخه گذاشت تا همراه عمهربابه تا سر خیابان برود.
در حیاط که بسته شد به کبری نگاه کردم و گفتم:«امروز دیگر خودت باید ظرفها را بشویی.» و طرف درخت انار دویدم تا در پشت آن لیلی بازی کنم.
افسانه شعباننژاد