(افسانهای قدیمی بر اساس ضربالمثل: هرکس عقلش را به کار اندازد، میتواند بر دیگران حکومت کند.)
یک روز شیر از کنار رودخانهای می گذشت. چشمش به تصویرش در آب افتاد . همان جا نشست و شروع کرد به تعریف و تمجید از خود: هیچ حیوانی در این جنگل یالی به قشنگی یال طلایی و نرم و پرموی من ندارد. هیچ حیوانی صدایی به بلندی صدای من ندارد و نمیتواند مثل من غرّش کند. من واقعاً حیوان پرقدرت و باعظمتی هستم. حق من است که سلطان جنگل باشم و فرمانروای حیوانات.
در همین هنگام آب رودخانه تکانی خورد و تمساح درشت هیکلی سر از آب بیرون آورد و با خشم و ناراحتی گفت: «من از این جا می گذشتم که صدایی به گوشم خورد. تو بودی که میگفتی باید سلطان جنگل باشی؟ به این قد بلند و هیکل درشت من نگاه کن. این دندان های تیز و برزگم را ببین! سلطان جنگل باید مثل من پرزور و درشت هیکل باشد و دندان های تیز و برندهای داشته باشد.»
سپس دهان بزرگ و گشادش را تا آن جا که میشد، باز کرد تا شیر را بترساند. شیر با تمسخر گفت:« ولی سلطان باید پاهای قوی و نیرومندی داشته باشد تا بتواند با سرعت از وسط جنگل بگذرد. پاهای تو بسیار کوتاه است. به نظر نمیرسد با این پاها بتوانی راه بروی، چه رسد به دویدن.»
تمساح پرخاشکنان گفت: «لازم نیست از وسط جنگل بگذرم. میتوانم خیلی راحت و سریع در رودخانه شنا کنم و خودم را به آن سوی جنگل برسانم. من شناگر قوی و ماهری هستم.»
شیر سکوت کرد. رفت گوشهای نشست و به حرف های تمساح خوب فکر کرد. بعد از مدتی برگشت و گفت: «خیلی خب، تو سلطان رودخانه باش و من هم سلطان جنگل.»
تمساح گفت: «باشد موافقم. از این لحظه به بعد من سلطان رودخانه هستم.» و شناکنان از آن جا دور شد.
شیر بار دیگر به خود بالید؛ ولی این بار نه به خاطر زیبایی یا زور و قدرتش، بلکه به خاطر هوش و عقلش. با خود گفت: یک سلطان واقعی، نه تنها باید قوی و زورمند باشد، بلکه باید بسیار عاقل و با سیاست هم باشد!
بازنوشته ی گلندا شرمن
ترجمه ی فاطمه زمانی