دو ماهی گیر در حالی که تورهایشان را روی دوش انداخته بودند، دوان دوان خود را از جادهی خاکی به دهکده رساندند: «یک ببر به مزرعهی نیشکر بالای تپه آمده.»
همه به طرف دروازهی بزرگ که دهکده را از گزند هر مهاجمی محافظت میکرد، دویدند. آن چه را شنیده بودند باور نمیکردند. در کومائو که در دامنهی هیمالیا قرار داشت، سالها بود کسی ببر ندیده بود؛ البته جز ببرِ معبد که در قصه ی مادربزرگ ها بود و فقط به خواب بچهها می آمد.
ماهی گیرها دوباره فریاد زدند: «یک ببر تو مزرعهی نیشکر بالای تپه است.»
دیگر تمام اهالی مطمئن شدند که درست شنیدهاند. جوانها فوری سراغ چوبدستها و بیلهایشان رفتند. زنها، بچهها را به خانه بردند. پیرمردها هم با عجله به طرف دروازه رفتند تا آن را ببندند.
سونی که تازه از بالای تپه آمده بود، کوزهی آبش را روی زمین انداخت و فریاد زد: «خواهرم با گله هنوز بالای تپه است.»
یکی از اهالی حیرتزده پرسید: «خواهرت، کانتی؟»
سونی که به سختی نفس می کشید و حرف بزند، فقط توانست سرش را به نشانه ی تأیید تکان داد.
مردها با عجله به طرف جنگل دویدند و زنها هم سعی کردند سونی را آرام کنند: «اتفاقی برای کانتی نمیافتد. ببر همین که صدای مردها را بشنود، فرار میکند.»
در قلب جنگل، کانتی زیر درختی نشسته بود و در حالی که غنچهی گل سرخی به دست داشت، در آرزوهایش غوطه میخورد. آرزو کرد بتواند به شهر برود و بازار را ببیند. جایی که همین امروز پدر و مادرش رفته بودند. تا بازار شهر پنج کیلومتر راه بود. آیا روزی میتوانست این قدر از دهکدهاش دور شود؟ به غنچهی سرخ رنگ خیره شد. در خیالش بازار را تصور کرد که رنگینکمانی از لباسهای زنانه از دیوارها آویزان بود و دستبندها و گردنبندهایی از گلهای همیشه بهار در آن فروخته میشد. صدای موسیقی و آواز دورگردهایی در گوشش طنینانداز شد که هر از گاهی به دهکدهشان میآمدند و هنرنمایی میکردند. ناگهان صدایی شنید که هیچ شباهتی به ساز و آواز دورهگردها نداشت. صدای جنگل بود.
صدای غرش ببر همه جا می پیچید. پرندهای جیغ کشید و از بالای سر کانتی پرواز کرد. اما چه خطری ممکن بود او را در این جا تهدید کند؟ تنها حیوان وحشی جنگل، پلنگ پیری بود که نمیتوانست حیوانی بزرگتر از موش و قورباغه را شکار کند.
گله بیقرار شده بود و گاوها به صورت نیمدایره دور هم جمع شده بودند. گاوهای نر جلو ایستاده بودند و بقیه پشت سرشان. نرها سرهایشان را پایین آورده بودند و با شاخهای تیزشان آمادهی حمله بودند. کانتی سر ببر را از میان علفها دید؛ اما هیچ ببری در این جنگل نبود، مگر… البته! این ببر معبد بود! کسی هم نشنیده بود که ببر معبد به بچهها حمله کند.
گله آرامش خود را از دست داده بود. گاو نری که کنار کانتی بود، سرش را پایین آورده بود و با پوزه اش او را آرام به جلو میراند.
کانتی به خودش گفت: «این ببر معبد است.»
از فاصلهی دور صدای فریادهای مردانی را شنید که نزدیک میشدند. ببر هم این صداها را شنید، اما هیچ حرکتی نکرد. کانتی دستهایش را تکان داد و فریاد زد: «برو! برو! تو باید ببر معبد باشی. چرا گلهی من را میترسانی؟»
گاو نر هم سمهایش را به زمین میکشید و آمادهی دفاع بود. ناگهان گاو نر او را با شاخهایش بلند کرد، به سرعت چرخید و راه دهکده را در پیش گرفت. بقیه گله هم دنبال او شروع به دویدن کردند. کانتی خودش را محکم به شاخ گاو چسبانده بود.
مردان دهکده با دیدن گله که به طرفشان می آمد، راه را باز کردند کانتی صدای فریاد یکی از مردها را شنید که میگفت: «ببر حتماً فرار کرده. دیگر هیچ وقت به این جنگل نخواهد آمد.»
گله عرقریزان به دهکده رسید. سونی به طرف خواهرش دوید و او را در آغوش گرفت. کانتی هقهقکنان گفت: «لباسم پاره شد. جواب مادرمان را چه بدهم؟»
سونی هم میخندید، هم گریه میکرد. گفت: «فکر میکنم خیلی خوشحال بشود که برای تو و من لباس نو بخرد. همین الان راه می افتیم و به بازار میرویم و همه چیز را برایش تعریف میکنیم.»
کانتی با ناباوری پرسید: «به بازار میرویم؟ چه طور؟»
ـ همسایهمان همین الان میخواهد به بازار برود. ما را هم میبرد.
کانتی لبخند زد. دوست نداشت حتی یک کلمه بگوید. سونی هرگز باور نکرده بود که ببر معبد وجود دارد؛ اما کانتی در خیالش آن را دیده بود. ببر معبد آرزویش را برآورده بود.
کانتی به طرف گاو نر گله رفت و دستی به پیشانیاش کشید. احساس کرد گاو با چشمهایش به او لبخند میزند. آیا او هم به همان غنچهی گل سرخ نگاه کرده بود؟
نوشتهی جامیه کوپر
ترجمهی علی خاکبازان