سر و صدای زیادی میآمد. آقاموشه سرش را از لانهاش بیرون آورد تا ببیند بیرون چه خبر است. همین که سرش را بیرون آورد، کلاهش را باد بُرد. باد تندی میوزید و شاخ و برگ درختان را به سر و صدا وامیداشت. آقاموشه ناله کرد: «وای خدایا! مثل این که میخواهد باران ببارد بیاید حالا بدون کلاه حصیریام حتماً سرما میخورم.»
و به دنبال کلاهش به طرف جنگل دوید. خانم موشه سرش را از پشت قارچی بیرون آورد و داد زد: «آقاموشه! توی این باد کجا میروی؟»
آقاموشه جواب داد: «باید کلاه حصیریام را پیدا کنم. باد آن را با خودش به جنل برد. میترسم باران بیاید و بدون کلاه سرما بخورم. کمکم میکنی؟»
خانم موشه با خوشحالی گفت: «البته! من میخواستم این قارچ را برای خانم سینه سرخ ببرم تا به عنوان چتر استفاده کند و با خیال راحت روی تخمهایش بنشیند. میتوانم تا درخت بلوط که لانهاش آنجاست، دنبالِ کلاه تو بگردم.»
به این ترتیب آقاموشه و خانم موشه با هم به طرف جنگل دویدند. در جنگل، سرِ راهشان به قورباغه برخوردند. قورباغه کنار گودال آبی نشسته بود. همین که آنها را دید، پرسید: «سلام آقاموشه! سلام خانم موشه! در این باد کجا میروید؟»
آقاموشه جواب داد: «داریم دنبال کلاه حصیریام میگردیم. کمکمان میکنی؟»
قورباغه گفت: «البته، من میخواستم برای خانم سینه سرخ مقداری دانه ببرم تا برای صبحانهاش بخورد. میتوانم تا رسیدن به لانهاش دنبال کلاه تو بگردم.»
بنابراین آقاموشه، خانم موشه و قورباغه در جنگل به جستجو پرداختند.
سنجاب صدای پاهایی شنید و سرش را از سوراخ تنهی درختی بیرون آورد و آنها را دید و داد زد: «سلام دوستان! در این باد کجا میروید؟»
آقاموشه جواب داد: «داریم دنبال کلاه حصیریام میگردیم. کمکمان میکنی؟»
قورباغه گفت: «البته، من میخواستم برای خانم سینهسرخ مقداری دانه ببرم تا برای صبحانهاش بخورد. میتوانم تا رسیدن به لانهاش دنبال کلاه تو هم بگردم.»
بنابراین آقاموشه، خانم موشه و قورباغه در جنگل به جستجو پرداختند.
سنجاب صدای پاهایی شنید و سرش را از سوراخ تنهی درختی بیرون آورد و آنها را دید و داد زد: «سلام دوستان! در این باد کجا میروید؟»
آقاموشه جواب داد: «سلام سنجاب! ما میخواهیم تا باران نیامده کلاه حصیریام را پیدا کنم. کلاهم را باد به جنگل آورده، میترسم بدون آن سرما بخورم. ما را کمک میکنی؟
سنجاب گفت: «البته، من میخواستم این نان فندقی را برای خانم سینهسرخ ببرم. میتوانم تا رسیدن به لانهاش شما را کمک میکنم.»
باد زوزه کشید و آسمان تیره و تار شد. آقاموشه آه کشید و گفت: «فکر نمیکنم بتوانیم کلاهم را پیدا کنیم. بیایید قبل از این که باران بیاید، به لانهی خانم سینهسرخ برویم.»
همگی موافقت کردند و دویدند تا این که به درخت بلوط رسیدند. آقاموشه ایستاد. همه با تعجب نگاهش کردند. خانم موشه پرسید: «فکر نمیخواهی به لانه بیایی؟»
آقاموشه نگاهی به قارچ خانم موشه، دانههای قورباغه و نان فندقی سنجاب کرد و گفت: «کاش من هم برای خانم سینه سرخ هدیهای میآورم!»
بعد سرش را بالا آورد و ناگهان لابهلای شاخههای درخت بلوط چشمش به کلاهش افتاد. کلاهش وارونه شده بود و خانم سینهسرخ توی آن نشسته بود. از توی کلاه صداهای جیرجیر و جیکجیک درهمی شنیده میشد.
قورباغه پرسید: «آن کلاه حصیری تو نیست؟»
آقاموشه جواب داد: «بله خودش است. میبینم که چه خوب از آن استفاده میشود.»
خانم سینهسرخ سرش را از لبهی کلاه حصیری بیرون آورد و گفت: «سلام، لطف کردید که در این باد و باران به دیدنم آمدید. جوجههایم را نجات داد و برایمان لانهی کاملی شد. این بهترین هدیهای بود که تا حالا داشتهام!»
آقاموشه لبخند زد و گفت: «بهتر از این نمیشود از یک کلاه حصیری استفاده کرد. خانم سینهسرخ! در این لانهی گرم هرگز جوجههایت سرما نمیخورند.»
باران میبارید. قورباغه، خانم موشه و سنجاب هدیههای خود را به خانم سینهسرخ دادند و آمادهی بازگشتن به خانههای خود شدند. باد برگهای درخت را تکان داد و برگی از آن جدا کرد. آقاموشه بر را برداشت و به سرش بست تا سرما نخورد. بعد به دوستانش که داشتند در ان روز پُرباد خداحافظی میکردند و به سوی خانههایشان میدویدند گفت: «من باز هم میتوانم کلاه حصیری درست کنم!»
نوشتهی گِی سلترز
ترجمهی رامک نیکطلب