azar-mahe-roya
«جک مون» شناکردن در رودخانه‌ی نزدیک خانه‌شان را دوست داشت. آن روستا، زادگاهش بود؛ جایی که همه او را می‌شناختند و او را قهرمان می‌نامیدند، بیش‌تر از هر کس دیگری نفسش را زیر آب نگه می‌داشت. ناگهان خانواده‌اش تصمیم گرفتند روستا را ترک کنند و به شهر بروند. برای اولین بار بود که به شهر می‌رفتند. شهر مناظر تماشایی زیادی برای جک داشت؛ ولی او خوشحال نبود. چون تنها بود و نمی‌توانست در آن شهر شلوغ دوست پیدا کند. بیش‌تر وقتش را در اسکله می‌گذراند و رفت و آمد کشتی‌ها را تماشا می‌کرد و به سرودهایی که ملوانان می‌خواندند، گوش می‌داد. هر وقت یکی از کشتی‌ها را می‌دید که به روستایش می‌رفت، قلبش به درد می‌آمد. با خودش می‌گفت: … کاش می‌توانستم من هم با آن کشتی بروم… خیلی دلم برای دوستانم تنگ شده…»
یک روز گرم، جک چند پسر را دید که دور از لنگرگاه در آب شنا می‌کردند. پاچه‌های شلوارش را بالا زد و به آن‌ها پیوست. مدّتی بعد مادرش دنبالش آمد و دید که او بین کشتی‌های پهلوگرفته شنا می‌کند. رنگ از رویش پرید و فریاد زد: «بیا بیرون جک! ممکن است غرق شوی! فقط خدا می‌داند که زیر این آب‌ها چه جانورهایی در کمین نشسته‌اند!»
جک ناراحت شد و با اعتراض گفت: «ولی مامان، من قبلاً هم شنا می‌کردم.»
ـ بله تو شنا می‌کردی، ولی در رودخانه. این‌جا بیش‌تر شبیه اقیانوس است و اقیانوس‌ها خطرناکند.
ـ ولی بچه‌های دیگر…
ـ اگر مادرهاشان آن‌قدر احمقند که به آن‌ها اجازه‌ی شنا کردن می‌دهند، بگذار این کار را بکنند. تو اگر می‌خواهی سالم بمانی، در خشکی بمان!
و بعد هم او را مثل موش آب‌کشیده تا خانه هُل داد. چند روز بعد، پدر جک توانست به کمک فرماندار در کشتی کار پیدا کند. قرار بود فرماندار در ملک جدیدش در شهری دیگر زندگی کند. زودتر اسباب و اثاثیه‌اش را با کشتی فرستاده بود. جک همراه پدرش در کشتی کار می‌کرد. بیش‌تر اهالی بندر باید خوب کار می‌کردند، چون به زودی فرماندار و زنش برای بازدید می‌آمدند. در کشتی پسرها لهجه‌ی جک را مسخره می‌کردند و آزارش می‌دادند. بدتر از همه پسر درشت‌هیکلی به نام سام بود. سفرشان شش ساعت طول کشید و در تمام این مدّت آب آرام بود. سرانجام سفرشان به پایان رسید. جک وقتی آن شهر را دید یاد خانه‌ی بزرگشان در روستا افتاد و بیش از پیش دلتنگ زادگاهش شد. نوبت به خالی کردن بارها رسید. جک خیلی دلش می‌خواست در خالی کردن بارها کمک کند؛ ولی پدر سام مسئول این کار بود و سام کمکش می‌کرد. بنابراین جک جلو نرفت و متوجّه گم شدن یکی از صندوق‌ها نشد. همان شب پدر جک خبر گم شدن صندوقی را داد و گفت: ناخدا قسم خورده که صندوق را در کشتی دیده است، ولی حالا اثری از آن نیست. مادرش پرسید: «یعنی کسی آن را دزدیده است؟»
ـ چطور؟
ـ سام جوان می‌گفت که سرخ‌پوست‌ها هم آن‌جا بودند!
پدر جک گفت: فرماندار به همسایگان سرخ‌پوست ما اعتماد دارد و مطمئنم دوست ندارد به آن‌ها تهمت ناروا بزنند. همان شب جک برای انجام کاری به اسکله رفت؛ امّا در آن‌جا متوجّه سایه‌هایی شد. وقتی بیش‌تر دقت کرد توانست هیکل سام را تشیخص بدهد. سام فانوسی در دست داشت. دوستانش را «راجر» و‌ «هنری» هم همراهش بودند؛ امّا آن‌ها، آن موقع شب در اسکله چه می‌کردند؟ فردای آن شب در بندر غوغا بود. معلوم شد که صندوق پُر از بشقاب‌های نقره و هدایایی بوده که به‌عنوان هدیه‌ی ازدواج به فرماندار داده بودند. به ناچار همه به جست‌وجوی صندوق گمشده پرداختند. قرار شد جک همراه سام دنبالش بگردد، ولی سام خیلی نگران به نظر می‌رسید. انگار علاقه‌ای به جست‌وجو نداشت به هر حال صندوق پیدا نشد؛ امّا آن شب هم جک آهسته و پنهانی به اسکله رفت. مطمئن بود که باز هم پسرها را آن‌جا خواهد دید. و همین‌طور هم بود. سر تا پای سام خیس بود. جک آرام‌آرام نزدیک‌تر رفت و گوش کرد. «راجر» از سام پرسید: «چرا به پدرت نگفتی که صندوق به دریا پرت شده است؟»
ـ چون نمی‌خواستم کتک بخورم. راجر! تو باید شیرجه بزنی و صندوق را بیرون بیاوری.
ـ ولی… من نمی‌توانم.
سام التماس کرد: «خواهش می‌کنم. فرماندار فردا می‌آید. ما باید آن را بیرون بیاوریم. اگر صندوق تا فردا پیدا نشود پدرم بدجوری بازخواست می‌شود و ممکن است کارش را از دست بدهد. هنری! تو این کار را بکن…»
ـ من؟ من نمی‌توانم در این تاریکی شنا کنم.
سام نالید: «پس چی کار کنیم؟ من هم نمی‌توانم نفسم را زیاد زیر آب نگه دارم تا طناب را دورش ببندم.»
جک با خودش گفت: حالا فهمیدم چه اتفاقی برای صندوق افتاده. سام آن را از کشتی بیرون انداخته است.
همان لحظه سریع از مخفی‌گاهش بیرون آمد و گفت: «من این کار را می‌کنم!»
هر دو به طرف او برگشتند و دهان سام از تعجّب باز ماند: «تو؟!»
و موقعی بیش‌تر تعجّب کردند که جک لباس‌هایش را درآورد و در آب شیرجه زد. هنگام شناکردن صدای موج‌های کوچک، حرف‌های مادرش را به یادش آورد و او را ترساند. در دلش گفت: مادر! فقط همین یک بار را زیر آب می‌روم…
چند لحظه گذشت. جک سرش را بیرون آورد و فریاد زد: «طناب را به من بده!»
طناب را به سویش انداختند. عمق آب تاریک بود و جک جایی را نمی‌دید. آرام پایین رفت. پایش به جسم سفتی برخورد کرد. سه بار برای نفس گرفتن بالا آمد، تا این که سرانجام توانست طناب را دور صندوق محکم کند و بیرون بیاید.
پسرها همگی صندوق را از آب بیرون کشیدند. سام آهسته گفت: «متشکرم جک. دوست صمیمی من!»
جک لبخندی زد و همان‌طور که در هوای سرد شب می‌لرزید، به سمت خانه دوید.
فرماندار روز بعد سر رسید. صندوق بشقاب‌ها هم صحیح و سالم در اسکله بود. هیچ‌کس نمی‌دانست که آن صندوق گم شده چه‌طور در اسکله پیدا شد! و مادر جک از این که پسرش در یک شب تاریک به عمق آب شیرجه رفت، هرگز خبردار نشد. چرا؟ چون آن پسرها با هم دوست شده بودند و همه می‌دانند که دوستان واقعی رازدارند.
نوشته‌ی آن بیکسی هرولد
ترجمه‌ی رامک نیک‌طلب

یک نظر

پاسخ بدهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*