نوشتهی ماری کای مورال
ترجمهی علی خاکبازان
پدر بزرگ در حالی که چشمهایش را تنگ کرده بود و به دامنهی کوههای هیمالیا نگاه میکرد، به نوهاش گفت: «چشمهایم کم سو شده. دیگر نمیتوانم مثل گذشته ببینم.»
بیم با غرور به چشمهای پدر بزرگش نگاه کرد و گفت: «اما پدر بزرگ، شما بهتر از هر کس دیگری میتوانید عسل کوهی پیدا کنید. هیچ کس بهتر از شما نمیتواند این کار را بکند.»
پیرمرد سرش را تکان داد. خوشحال بود که این را از زبان نوهاش میشنید. بیم هیجانزده ادامه داد: «و فردا همه برای پیدا کردن عسل راه میافتند.»
پیر مرد خودش را به آتشی که بیرون کلبه روشن بود، نزدیک کرد. گرمای آتش خیلی دلچسب بود؛ مانند حوله ای او را در خود میگرفت و سرمای شب را از او دور میکرد.
در دهکده جویندگان عسل بیش تر از همه مورد احترام بودند. این شغلی بود که همه به آن افتخار میکردند و فقط از پدر به پسر میرسید.
بیم پس از کمی این دست و آن دست کردن، پرسید: «چرا پدرم جویندهی عسل نشد، پدربزرگ؟»
«پدرت به من کمک میکرد. او مومها را به شهر میبرد و میفروخت. اما هیچ وقت رای پیدا کردن عسل حاضر نشد از صخرهها بالا برود.»
پدر بزرگ با لحن غمگینی ادامه داد: «پدرت به این کار اهمیت نمیداد. ترجیح میداد کشاورزی کند تا جویندهی عسل باشد. بیش تر از هر چیز هم به زندگی در شهر علاقه داشت.»
بیم بینیاش را خاراند و گفت: «من شهر را دیدهام. اصلاً از آن جا خوشم نیامد. خیلی پر سروصداست. صداهای جنگل و کوهستان را بیش تر دوست دارم.»
پدربزرگ لبخند زد: «تو مثل خودم هستی.» و بلند شد: «فردا برای پیدا کردن عسل راه میافتیم.»
بیم نیز همراه پدربزرگش به کلبه رفت تا شام بخورند. بعد از شام پدر بزرگ سبدی را که از خیزران ساخته بود و با پوست بز پوشانده بود، به او نشان داد.
«این چیزی است که شانههای عسل را درآن میگذارم.»
بیم با احتیاط به پوست بز روی سبد دست کشید. پدر بزرگ گفت: «و این شنلی است که موقع رفتن به کوه روی سرم میکشم.»
بیم دستی به شنل کشید. زبر و خشن بود. در صورتش شادی و اضطراب دیده میشد. گفت: «پدر بزرگ، وقتی سبد را تا ته کندو میفرستی، نمیترسی؟»
پیرمرد شانه بالا انداخت و لبخندی زد: «عاقلانهترین کار این است که ترسَت را نشان زنبورها ندهی.»
آن شب بیم نتوانست بخوابد. افکار زیادی به مغزش هجوم میاوردند. زمانی را میدید که به جای پدر بزرگش رهبر جویندگان عسل دهکده بود. آن وقت میتوانست از صخرههای بلند و سخت بالا برود و عسل جمع کند. آن وقت میتوانست از این راه به خانوادهاش کمک کند.
بیم چشمهایش را بست و سعی کرد بخوابد. نمیخواست به شهر برگردد. او هم مانند پدر بزرگش دوست داشت سنتهایشان زنده بماند.
***
روز موعود فرا رسید. بیم و بقیه ی اهالی دهکده پای صخرهی بلندی جمع شده بودند. بالای صخره، پدر بزرگ از نردبانی که با طناب درست شده بود، آویزان بود. فقط طنابی که دور کمر او پیچیده بود، میتوانست از سقوطش جلوگیری کند. حالا بیم میتوانست بفهمد که این کار چه قدر خطرناک است.
پیرمرد به سرعت سبد را داخل کندو انداخت. ناگهان موجی از زنبورهای خشمگین از کندو بیرون آمدند و به طرف پدر بزرگ هجوم بردند. نفس در سینه ی بیم حبس شد بود.
پدر بزرگ با مهارت سعی میکرد مومهای پر از عسل را با چوبی که در دست داشت، در سبدها بریزد. بیم از این دیدن این صحنه احساس غرور می کرد.
کسانی که اطراف بیم بودند، فریاد میکشیدند: «عسل! عسل!»
و در حالی که سطلهایشان را در دست داشتند، به طرف نردبان دویدند. بیم هم همراه آن ها شروع به دویدن کرد.
همین که سبدها به زمین رسید، بچهها هر کدام تکهای از مومها را کندند و مزهمزه کردند. عسل، شیرین و خوشمزه بود.
وقتی به خانه برگشتند، آتش اجاق هنوز هم شعلهور بود. پدر بزرگ شروع به شکستن مومها کرد. بیم گفت: «دستهایت میلرزند، پدر بزرگ. بگذار کمکت کنم.» بعد فوری کاسه را از او گرفت و شروع کرد به مالش دادن مومها با اب؛ انگار میخواست برای نان خمیر درست کند.
پیرمرد کار را به نوهاش سپرد تا کمی استراحت کند: «خیلی خوب کار میکنی.»
بیم لبخندی زد و گفت: «چون چند بار دیدهام که چه طور عسل را از موم جدا میکنید.»
پدر بزگ هم لبخند زد. خوشحال بود که نوهاش این کار را خوب یاد گرفته است.
صورت بیم ناگهان در هم رفت. پرسید: «پدر بزرگ، داشتم فکر میکردم که این کار همیشه در دهکدهی ما از پدر به پسر به ارث رسیده؛ اما پدر من که به شهر رفت تا در آن جا زندگی کند. بعد از شما چه کسی قرار است برای مردم دهکده عسل پیدا کند.»
پدربزرگ با ناراحتی گفت: «راه رسم گذشته از بین میرود. دهکده هم از بین خواهد رفت.
«اما میتوانید بالا رفتن از آن صخرهها و جمع کردن عسل را به من هم یاد بدهید. من هم نوهی شما هستم. از خون و گوشت شما.»
ناگهان چینهای صورت پیرمرد از هم باز شد. حالا میتوانست امیدوار باشد که شغل اجدادیشان از بین نمیرود و زنده میماند. نوهاش میتوانست جای او را بگیرد و پا جای پای او بگذارد.